۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

تایپ کلمه "سایت" در گوگل ...



۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

یلدا پارتی دنباله ای ها


شب یلدا بر همه ایرانیان مبارک باد .


۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

دو پدیده را مردم یا عوام نمی توانند از هم سوا کنند

دو پدیده را مردم یا عوام نمی توانند از هم سوا کنند : یکی شور مذهبی است ، دیگری شعور مذهبی است . که این دو ربطی به هم ندارند . آن کسی که « شور مذهبی » دارد خیال می کند که « شعور مذهبی » هم دارد .

دکتر علی شریعتی

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

واقعيتهاى روزگار ما

• ما اکنون ساختمانهاى بلندترى داريم اما سقف تحمل‌مان کوتاهتر شده است.

• جاده‌هاى پهن‌ترى داريم اما ديدگاهمان باريکتر شده است.

• بيشتر خرج مي‌کنيم ولى کمتر به‌دست مي‌آوريم.

• بيشتر از سابق خريد مي‌کنيم ولى شادى کمترى نصيب‌مان مي‌شود.

• خانه‌هاى بزرگترى داريم با خانواده‌هاى کوچکتر.

• راحتى بيشترى داريم ولى وقت کمتر.

• درجات تحصيلى بالاترى کسب مي‌کنيم ولى فهم و ذوقمان پائينتر آمده است.

• دانش بيشترى داريم ولى قدرت تشخيص کمتر.

• تجربه بيشترى داريم ولى مشکلاتمان هم بيشتر شده است.

• بيشتر از سابق دارو مي‌خوريم ولى سلامتى کمترى داريم.

• نوشيدنى زياد مي‌خوريم، سيگار زياد مي‌کشيم، بي‌پروا خرج مي‌کنيم، بسيار کم مي‌خنديم، با سرعت زياد رانندگى مي‌کنيم، زود عصبانى مي‌شويم، شبها دير مي‌خوابيم، صبحها خسته از خواب بيدار مي‌شويم، بسيار کم مي‌خوانيم، بسيار زياد تلويزيون تماشا مي‌کنيم و به‌ندرت دعا مي‌کنيم.

• مقدار چيزهايى که در اختيار داريم بسيار بيشتر از سابق است ولى ارزش خود ما کمتر شده است.

• بيشتر حرف مي‌زنيم و کمتر فکر مي‌کنيم.

• کمتر عشق مي‌ورزيم و بيشتر نفرت داريم.

• ياد گرفته‌ايم چگونه زندگى را بگذرانيم ولى نمي‌دانيم چگونه زندگى را بسازيم.

• ما سالهاى زندگيمان را افزايش داده‌ايم ولى زندگى سالهايمان کاهش يافته است.

• ما تا ماه مي‌رويم و بر مي‌گرديم ولى از کوچه رد نمي‌شويم تا به همسايه جديدمان سرى بزنيم.

• کارهاى بزرگترى انجام داده‌ايم ولى نه بهتر.

• اتم را شکافته‌ايم ولى پيشداوريهايمان دست نخورده باقى مانده‌اند.

• بيشتر برنامه‌ريزى مي‌کنيم و کمتر کار.

• هميشه عجله داريم و کمتر صبر مي‌کنيم.

• کامپيوترهاى بيشترى مي‌سازيم و اطلاعات بيشترى در آنها نگاهدارى مي‌کنيم ولى ارتباطمان با همديگر کمتر و کمتر شده است.

• با سيستم تغذيه‌اى که داريم، چاقتر از سابق شده‌ايم ولى شخصيت‌مان نحيفتر و لاغرتر شده است.

• حالا زن و مرد هر دو کار مي‌کنند و درآمد خانواده بيشتر شده است ولى ميزان طلاق هم افزايش يافته است. خانه‌ها شيکتر ولى خانواده‌ها کوچکتر و شکسته‌تر.

کارآموز و مدیر عامل

مردی به عنوان کارآموز در يک شرکت بزرگ استخدام شد.

در روز اول کار، تلفن را برداشت و شماره آبدارخانه را گرفت و گفت: «برای من يک چای بيار. زود!»

از آن طرف تلفن، صدايی پاسخ داد: «مرتيکه احمق، شماره را اشتباه گرفتی. می دونی من کی هستم؟»

کارآموز گفت: «نه»

گفت: «من مدِرعامل شرکتم.»

کارآموز صدايش را بلند کرد و گفت: «و تو، می دونی با کی داری صحبت می کنی احمق؟»

مديرعامل گفت: «نه»

کارآموز گفت: «چه بهتر!» و گوشی را گذاشت.

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

رنج زن

زن عشق می کارد و کینه درو می کند....

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر....

می تواند یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی .....

برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمان بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی ........

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ............

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ..........

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی .........

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد .........

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ........

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر .........

و هر روز او متولد می شود ، عاشق می شود ، مادر می شود ، پیر می شود و می میرد.....

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد .......


« دکتر علی شریعتی »

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

اولین دوبیتی زندگی من !



بسازم سازی تا سوزی بزایم - زسوز آن دلی را بر بتابم

دل گمگشته ی خود را خدیا - بدین سان خانه دلدار بنامم

اولین شعری است که در زندگیم گفتم ، بیهوده گویی من را به بزرگی خودتون ببخشید .

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

دنباله گردی های پویانا ، قسمت اول ( دنباله قسمتی از جهانی دیگر )

بعد از یک روز سخت کاری و درسی ، خسته و کوفته وقتی می آیم خونه . یک لیوان آب خنک برای خودم می ریزم ، یعد لپتاپم را روشن می کنم . در حالی که از سختی های این جهان حالم گرفته شده ، می خوام بروم ، بروم به جهانی دیگر* .
پس با وصل شدن به این اینترنت زغالی وارد این جهان دیگر می شوم. کم کمک پلک هام می آید روی هم و به پرواز در می آیم . بعد از گذشتن از کلی سیاره های رنگارنگ که به آدم چشمک می زنند ، رسیدم به یک سیاره سبز .که قیافه مثبت گونه اش به انسان انرژی می دهد. خوب می شناسمش ، روی این سیاره فرود می آیم.
نام این سیاره زیبا دنباله است .
ورود به این سیاره کار دشواری نیست غیر از یک سری جو سیاه که بر روی بسیاری از سیاره های دیگرهم ایجاد شده است البته من جو شکن را همراه دارم!
در بدو ورود و از همان لحظه اول یک احساس خوبی بهتون دست می ده . یک نسیم خنک تکمیل کننده این احساس خوبه . وقتی وارد این سیاره می شوید اولین چیزی که خودنمایی می کند ، یک دریاچه آبی زیبا با ماهیان قرمز درون آن و با پلی بر روی آن که برای ورود به قسمت اصلی این سیاره سبز زیباست .

وارد قسمت اصلی دنباله که می شوید خانه های زیبایی نمایان می شود برخی بسیار بلند و برخی کوتاهتر . که مرتب بر ارتفاع آنها افزوده یا کم می شود . هرچند کم اما لابه لای این خانه ها گودال هایی نیز یافت می شود .
اینجا انسان های زیاد دیگری هم وجود دارند که هم چون من به این سیاره آمده اند . این انسان ها گاه غیب می شوند و گاه ظاهر می شوند . اینان هر چند در دنیای خود آزادی عمل ندارند ، اما در اینجا آزاد بودن و آزاده زیستن را تمرین می کنند .
این انسان ها با گذشتن از هر کدام از خانه ها اندکی می ایستند و بعد از مدتی ممکن است ازمیان دکمه سبز رنگ و قرمز رنگی را که هر کدام از خانه ها دارا می باشند ، بر حسب تفکر و عقایدشان و تناسب آن با این خانه یکی را انتخاب و آن را بفشارند . و از کنار آنها بگذرند . اگر با توجه به معلوماتشان بدانند که این خانه مشکلی دارد با فشردن دکمه قرمز رنگ آن سعی دارند این را به صاحب خانه متذکر شوند تا خانه شان را بازسازی کنند ، هر چند کم ولی گاها پیش می آید که این ایراد ها بیهوده و از روی غرض ورزی باشد. افرادی هم وجود دارند که بر وسیله ای شبیه موتور سوارند و به هر خانه ای می رسند دکمه ای را می فشارند و می روند .
در هر کدام از این خانه ها جت های مخصوصی حاضر می باشند که در صورت ورود شخصی او را به سیاره که در واقع این خانه نمایندگی آن را بر عهده دارد می برند .
گاهی این انسان ها که به محض ورودشان در واقع یکی از دنباله ای ها می شوند ، نسبت به خانه ای نظر خاصی دارند ، در نتیجه بر روی قسمتی از دیوار که از قبل آماده شده مطالبی را می نویسند .
جلوی درب برخی خانه ها بسیار شلوغه و جلوی برخی دیگر بسیار خلوت .
اوه اوه انگاری جلوی یکی از خانه ها بد دعوایی شروع شده ، با سلاح هایی همچون کتاب و قلم و یا شایدم فحش و ناسزا به جنگ افکار همدیگر می روند و البته همیشه هم شلوغ بودن جلوی یک خانه به معنای دعوا نیست چرا که ممکن است آنها درباره مسئله ای در حال تبادر نظر با هم باشند.
بعد از چند ساعتی که از دعوا می گذره یکی از افراد دنباله ای جشن با شکوه ای را در محل دائمی تجمعات ایجاد می کنه ، تا این قائله با خیر و خوشی به پایان برسه . هرچند همیشه اینطور نیست .
گفتیم محل دائمی تجمعات ، در این محل انواع مراسم های گفتگوی آزاد انجام می شود. از دلتنگی بچه های دنباله بگیر واسه رفع دلتنگی تـا تجمعاتی راجع به سیاست و اجتماع و مرگ و زندگی !
خلاصه بعد از مدتی دنباله گردی مجبورم برگردم به دنیای واقعی خودمان . پس بازم پرواز می کنم تا برگردم ، کم کمک چشمامو باز می کنم ، صدای بوق ماشین و آژیر پلیس به همراه سرفه هام به خاطر آلودگی هوا همه نشانه هایی از بازگشتم به این دنیاست .

آب خنک چند لحظه قبل حالا گرم شده .
سریال قهوه تلخ را که به صورت اورجینال تهیه کردم داخل دستگاه دی وی دی پلیر می گذارم تا اجرا شود ...
در همین حین به یاد می آورم که در دنیای قرار دارم که درآن بدبختی و نا عدالتی و فقر بیداد می کند و از همه اینها بدتر دروغ
آرتیست فیلم می گه : کیه ............ کیه .................

ادامه دارد .............


*جهانی دیگر : هر چند واضحه اما فکر می کنم دادن این توضیح بد نباشد ، اگر این جهانی را که در آن زندگی کنیم یک جهان و جهان پس از مرگ را ( چه معتقد به زندگی دوباره یا نیستی کامل ) جهانی دیگر بدانیم ، برای من فضای مجازی اینترنت نیز جهانی دیگر است به خصوص با شرایط موجود در ایران . وقسمت دوست داشتنی آن برای من سیاره دنباله است .

وتوضیح دیگر اینکه این نوشته در واقع مقدمه ای بر بسیاری مطالبی است که در آینده در مورد سایت دنباله و اتفاقات آن خواهم نوشت .


پویانا




۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

ای آدمها ....

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید !
یک نفر در آب دارد می سپارد جان .
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید .
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید .
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان !




آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید !
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را .
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده .
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها !


او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید !
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش .
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید :
«آی آدم ها» .
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها :
«آی آدم ها»...

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

ایران پرست باش

دست ارهد به پای گل و لاله مست باش .................. جامی بنوش و بی خبر از هرچه هست باش

بر فرق دوستان دو رو پشت پای زن .................. در جنگ دشمنان وطن چیره دست باش

فتح و شکست لازمه زندگی بود .................. ای مرد زندگی پی فتح و شکست باش

ترکی و پارسی، نکند فرق پیش ما .................. از هر کجا که زاده ای ایران پرست باش

رهی معیری

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

اگر درمورد نظر سنجی « اگر رفراندوم آزادی داشتیم ، شما به چه نوع حکومتی رای می دادید ؟» نظری دارید ، لطفا نظرات خود را زیر همین لینک بیان کنید


خوشحال می شم نظرات شما گرامیان را در مورد این نظر سنجی بدانم.

ممنون
پویانا

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

١٠ راز ذهن انسان

١- خواب ديدن
اگر از ١٠ نفر بپرسيد که خواب‌ها و روياهاى انسان از چه تشکيل شده‌اند، احتمالاً ١٠ پاسخ متفاوت دريافت می‌کنيد. علتش اين است که دانشمندان هنوز سرگرم کشف اين معما هستند. يک احتمال: خواب ديدن از طريق تحريک حرکت سناپس‌ها بين سلول‌هاى مغز، به تمرين دادن مغز می‌پردازد. يک نظريه ديگر اين است که خواب‌هاى افراد درباره وظايف و هيجاناتى است که در طول روز به آن پرداخته و اين فرايند می‌تواند به استحکام افکار و خاطرات کمک کند. به طول کلّى، دانشمندان توافق دارند که خواب ديدن در خلال عميق‌ترين بخش خواب که حرکات سريع چشم (REM) خوانده می‌شود اتفاق می‌افتد.

٢- خوابيدن
می‌خواهيم درباره چيزى صحبت کنيم که بيش از يک چهارم عمر هر انسان صرف آن می‌شود. هنوز دليل به خواب رفتن به صورت معما باقى مانده است. چيزى که دانشمندان می‌دانند اين است که: خوابيدن براى بقاى پستانداران جنبه حياتى دارد. بی‌خوابى فزاينده می‌تواند به تغيير خلق و خو، توهّم‌زدگى و در حالت‌هاى خاص، حتى به مرگ منجر شود. خواب داراى دو وضعيت است: حرکات غيرسيريع چشم (NREM) که در خلال آن، مغز فعاليت کم سوخت و سازى انجام می‌دهد و حرکات سريع چشم (REM) که در خلال آن، مغز بسيار فعّال است. برخى دانشمندان فکر می‌کنند که خواب NREM به بدن استراحت می‌دهد و شبيه خواب زمستانى باعث ذخيره انرژى می‌گردد و خواب REM می‌تواند به سازماندهى خاطرات کمک کند. البته اين ايده هنوز اثبات نشده است و روياهايى که در خلال خواب REM به وقوع می‌پيوندد هميشه ارتباطى به خاطرات ندارد.

٣- احساسات خيالى
تخيمن زده می‌شود که در حدود ٨٠ درصد حس‌هايى که در ناحيه اندام‌هاى قطع شده بدن وجود دارد مانند گرما، خارش، فشار و درد، برآمده از «اندام‌هاى گمشده» هستند. افرادى که اين پديده «اندام خيالی» را تجربه می‌کنند، حسى که دارند درست مانند اين است که آن اندام جزئى از بدن آن‌هاست. يک توضيحى که در اين مورد وجود دارد اين است که عصب‌هاى ناحيه عضو قطع شده، ارتباط جديدى با نخاع برقرار می‌کنند و به فرستادن علائم (سيگنال) به مغز ادامه می‌دهند، درست مانند هنگامى که عضو قطع شده سرجايش وجود داشت. احتمال ديگرى که داده می‌شود اين است که مغز طورى برنامه‌ريزى شده است با بدن کامل کار کند. به عبارت ديگر، احتمال داده می‌شود که مغز، الگويى از يک بدن کامل با تمام اجزاء و اندام‌ها را در خود نگهدارى می‌کند.

٤- کنترل مأموريت
ساعت بيولوژيک بدن که در هيپوتالاموس مغز قرار دارد، برنامه‌ريزى فعاليت‌هاى بدن براى يک ريتم ٢٤ ساعته را بر عهده دارد. واضح‌ترين اثر اين ريتم، چرخه خواب- بيدارى است امّا ساعت بيولوژيک بر روى دستگاه گوارش، دماى بدن، فشار خون و توليد هورمون‌هاى نيز تأثير دارد. پژوهشگران دريافته‌اند که شدّت نور می‌تواند از طريق تنظيم هورمون ملاتونين، اين ساعت را عق يا جلو ببرد. تحقيقات بر روى اين که آيا مکمل‌هاى غذايى حاوى ملاتونين می‌توانند از خستگى پرواز ناشى از اختلاف ساعت جلوگيرى کنند يا نه ادامه دارد.

٥- خاطرات
انسان‌ها معمولاً برخى اتفاقات را به سختى فراموش می‌کنند، مثل اولين روز مدرسه يا نخستين ملاقات با همسر. سوال اين است که اين فيلم‌هاى سينمايى چگونه در ذهن انسان نگهدارى می‌شود؟ دانشمندان با استفاده از تکنيک‌هاى تصويربردارى از مغز در حال کشف سازو کار مسئول ايجاد و ذخيره‌سازى خاطرات هستند. يافته‌هاى کنونى نشان می‌دهد که ناحيه هيپوکامپوس که درون غشاء خاکسترى مغز قرار دارد می‌تواند به صورت جعبه خاطرات عمل کند.

٦- معما
خنده يکى از رفتارهاى انسان است که درک بسيار اندکى از آن وجود دارد. دانشمندان دريافته‌اند که در خلال يک خنده از ته دل، سه قسمت از مغز فعّال می‌شود: بخش تفکّر که به شما کمک می‌کند معنى شوخى يا جوک را درک کنيد، بخش حرکت که به عضلاتتان دستور حرکت می‌دهد و ناحيه هيجانات که حس «شادی» را بيرون می‌کشد. امّا چيزى که هنوز ناشناخته مانده اين است که چرا يک نفر به يک جوک احمقانه می‌خندد در حالى که فرد ديگرى موقع تماشاى يک فيلم ترسناک خنده‌اش می‌گيرد. به گفته يکى از پژوهشگران، خنده واکنشی است به ناهمخوانى و ناسازگارى (داستان‌هايى که از انتظارات متعارف پيروى نمی‌کنند). تنها چيزى که مشخص است اين است که خنده حال ما را بهتر می‌کند.

٧- طبيعت درمقابل تربيت
در جدال ديرپاى مربوط به اين که آيا افکار و شخصيت، توسط ژن‌ها کنترل می‌شود يا محيط، دانشمندان به شواهدى دست يافته‌اند که نشان می‌دهد پاسخ اين سوال يکى يا هر دوى آن‌هاست! قابليت مطالعه ژن‌هاى يک فرد، بسيارى از خصوصيات و ويژگی‌هاى انسان را نشان داده است که ما کنترل اندکى بر روى آن‌ها داريم و در عين حال، در بسيارى از زمينه‌ها، نشان داده شده است که تربيت، تأثيرى قوى بر اين که ما که هستيم و چه می‌کنيم داشته است.

٨- ميرائى
زندگى جاويد فقط در هاليوود وجود دارد ! امّا سوال اين است که چرا انسان پير می‌شود؟ همه ما با يک جعبه ابزار عالى به دنيا می‌آئيم که پر است از سازوکارهاى مقابله با بيماری‌ها، به نحوى که ممکن است فکر کنيم می‌تواند ما را در مقابل انواع بيماري‌ها محافظت کند. امّا با افزايش سن، سازوکار ترميمى بدن از فرم خارج مي‌شود. در واقع، مقاومت ما در برابر صدمات جسمى و استرس کاهش می‌يابد. نظريه‌هايى که در مورد علّت سالخوردگى انسان وجود دارد را می‌توان به دو دسته تقسيم کرد: ١) پا به سن گذاشتن مانند ساير ويژگی‌هاى انسان، ممکن است بخشى از ژنتيک انسان باشد که طبق برنامه‌ريزى خاصى اتفاق می‌افتد و ٢) در يک ديدگاه کمتر خوش‌بينانه، پا به سن گذاشتن، علّت خاصى ندارد و در نتيجه صدمات سلّولى که در طول زندگى به وقوع می‌پيوندد، پيش می‌آيد. تعداد زيادى از دانشمندان فکر می‌کنند که علم نهايتاً پا به سن گذاشتن را به تأخير خواهد انداخت و حداقل طول عمر را به دو برابر طول عمر فعلى خواهد رساند.

٩- انجماد
زندگى جاويد ممکن است واقعيت نداشته باشد امّا يک رشته جديد به نام کرايونيکس (Ceyonics) می‌تواند به برخى از انسان‌ها دو بار حيات اعطاء کند. در مراکز کرايونيکس، بدن انسان‌ها را پس از مرگ در خمره‌هايى پر از نيتروژن مايع در دماى منهاى ٧٨ درجه سانتيگراد قرار می‌دهند. ايده‌اى که وجود دارد اين است که فردى که بر اثر يک بيمارى که فعلاً لاعلاج است فوت شده می‌تواند در آينده هنگامى که درمان آن بيمارى کشف شد، يخ‌گشايى و احياء شود. هم اکنون بدن تد ويليامز، بازيکن شاخص و معروف بيس‌بال در يکى از مراکز کرايونيکس در آريزونا منجمد شده است. البته فعلاً هيچيک از بدن‌هايى که بدين ترتيب منجمد شده‌اند احياء نشده‌اند زيرا اين فناورى هنوز به وجود نيامده است ولى دانشمندانى که در اين زمينه کار می‌کنند اميدوارند در آينده به اين فناورى دست يابند.

١٠- هشيارى و آگاهى
هنگامى که صبح از خواب برمی‌خيزيد، متوجه می‌شويد که خورشيد طلوع کرده است، صداى پرندگان را می‌شنويد و هواى تازه را برروى پوست صورت خود حس می‌کنيد. به عبارت ديگر، هوشيار هستيد. اين موضوع پيچيده از ديرباز در جوامع علمى مطرح بوده است. اخيراً دانشمندان علم اعصاب، هشيارى را به عنوان يک موضوع پژوهشى واقعى مورد توجه قرار داده‌اند. بزرگترين معما در اين حوزه توضيح اين مسأله بوده است که چگونه فرايندها در مغز به تجربيات ذهنى می‌انجامند. تا کنون دانشمندان توانسته‌اند ليست بالا بلندى از سؤالات را تهيه کنند.

شوهر با مرام ... !

شيوانا جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذايى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندين بچه قد و نيم قد برد.
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را ديد شروع کرد به بدگويى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند.
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در يک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى عليل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مريض و بى‌حال بود چندين بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اينکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که ديگر با اين بدنش چنين کارى از او ساخته نيست و تصميم دارد سراغ کار ديگر برود.
من هم که ديدم او ديگر به درد ما نمى‌خورد، برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بيرون انداختيم تا لا اقل خرج اضافى او را تحمل نکنيم.
با رفتن او ، بقيه هم وقتى فهميدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما اين بسته‌هاى غذا و پول را برايمان آورديد ما به شدت به آنها نياز داشتيم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
شيوانا تبسمى کرد و گفت: حقيقتش من اين بسته‌ها را نفرستادم. يک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اينها را به شما بدهم و ببينم حالتان خوب هست يا نه!؟ همين!
شيوانا اين را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرين لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى يادم رفت بگويم که دست راست و نصف صورت اين فروشنده دوره گردهم سوخته بود.


رابطه دوستی و نوشیدن چای ... !

دوستى با بعضى آدم‌ها مثل نوشيدن چاى کيسه ايست هول هولکى و دمدستى.
اين دوستى‌ها براى رفع تکليف خوبند اما خستگى‌ات را رفع نمى‌کنند.
اين چاى خوردن‌ها دل آدم را باز نمى‌کند و خاطره نمى‌شود
فقط از سر اجبار مى‌خوريشان که چاى خورده باشى
به بعدش هم فکر نمى‌کنى.

دوستى با بعضى آدم‌ها مثل خوردن چاى خارجى است.
پر از رنگ و بو.
اين دوستى‌ها جان مى‌دهد براى مهمان بازى براى جوک‌هاى خنده‌دار تعريف کردن
براى فرستادن اس‌ام‌اس‌ها و ايميل‌هاى صد تا يک غاز.
براى خاطره‌هاى دم دستى.
اولش حس خوبى به تو مى‌دهند.
اين چاى زود دم خارجى را مى‌ريزى در فنجان بزرگ.
مى‌نشينى با شکلات فندقى مى‌خورى و فکر مى‌کنى خوشحال‌ترين آدم روى زمينى.
فقط نمى‌دانى چرا باقى چاى که مانده در فنجان بعد از يکى دو ساعت مى‌شود رنگ قير.
يک مايع سياه و بد بو که چنان به ديواره فنجام رنگ مى‌دهد که انگار در آن مرکب چين ريخته بودى نه چاى.

دوستى با بعضى آدم‌ها مثل نوشيدن چاى سر گل لاهيجان است.
بايد نرم دم بکشد.
بايد انتظارش را بکشى.
بايد براى عطر و رنگش منتظر بمانى بايد صبر کنى.
آرام باشى و مقدماتش را فراهم کنى.
بايد آن را بريزى در يک استکان کوچک کمر باريک.
خوب نگاهش کنى.
عطر ملايمش را احساس کنى و آهسته جرعه جرعه بنوشى‌اش و زندگى کنى.

در مواجهه با مشکلات چگونه عمل می کنید ؟

كشاورزى الاغ پيرى داشت كه يك روز اتفاقى به درون يك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعى كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد. پس براى اينكه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بميرد و مرگ تدريجى او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روى سر الاغ خاك مى‌ريختند اما الاغ هر بار خاك‌هاى روى بدنش را مى‌تكاند و زير پايش مى‌ريخت و وقتى خاك زير پايش بالا مى‌آمد، سعى مي‌كرد روى خاك‌ها بايستد. روستايى‌ها همينطور به زنده به گور كردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همين‌طور به بالا آمدن ادامه داد تا اينكه به لبه چاه رسيد و در حيرت کشاورز و روستائيان از چاه بيرون آمد...
نتيجه اخلاقى: مشكلات، مانند تلى از خاك بر سر ما مى‌ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم: اول اينكه اجازه بدهيم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اينكه از مشكلات سكويى بسازيم براى صعود

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

پویانا را گفتند: ادب از که آموختی ؟ گفت : از محمود چاخان، که هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم

پویانا را گفتند: ادب از که آموختی ؟ گفت : از محمود چاخان، که هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.یعنی همه اعمال ایشان.

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

اينشتين در بهشت

وقتى اينشتين مرد او را به بهشت بردند. در آنجا به اطلاع او رسانده شد که متاسفانه اتاق خصوصى ‌اش هنوز حاضر نشده و بايد چند روزى را در خوابگاه عمومى در کنار ديگران بسر برد.
اينشتين گفت مانعى ندارد و او از همصحبتى با ديگران خوشحال مى‌شود. راهنما او را به داخل خوابگاه عمومى هدايت کرد. در آنجا ٤ نفر ديگر هم بودند. راهنما ضمن معرفى اينشتين به آنها، شروع به معرفى آنها کرد:
«اين اولين هم اتاقى شماست. ضريب هوشى (IQ) او ١٨٠ است!»
اينشتين گفت: عاليه. مى ‌توانيم با هم در مورد رياضيات صحبت کنيم.
«و اين دومين هم اتاقى شماست. ضريب هوشى ‌اش ١٥٠ است!»
اينشتين گفت: اين هم خيلى خوبه. مى ‌توانيم با هم در مورد فيزيک صحبت کنيم.
«و اين سومين هم اتاقى شماست. ضريب هوشى ‌اش ١٠٠ است!»
اينشتين گفت: عيبى نداره. مى ‌توانيم با هم در مورد آخرين فيلمهاى سينمايى که نمايش مى دهند صحبت کنيم.
«و بالاخره اين هم آخرين هم اتاقى شما. ضريب هوشى ‌اش ٨٠ است!»
اينشتين دستش را به طرف آن مرد دراز کرد و بعد از اين که با هم دست دادند از او پرسيد: فکر مى ‌کنى بالاخره نرخ بهره و وضعيت اقتصادى به کجا مى رسه؟

اگه بدونید دو روز دیگه مانده به آخر دنیا چه کار می کنید ؟

دو روز مانده به پايان جهان
تازه فهميد که هيچ زندگى نکرده است
تقويمش پر شده بود
و
تنها دور روز
تنها دو روز خط نخورده باقى بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانى
نزد خدا رفت تا روزهاى بيشترى از خدا بگيريد.

داد زد و بد و بيراه گفت
خدا سکوت کرد
جيغ کشيد و جار و جنجال راه انداخت
خدا سکوت کرد
آسمان و زمين را به هم ريخت
خدا سکوت کرد

به پر و پاى فرشته‌ها و انسان پيچيد
خدا سکوت کرد
کفر گفت و سجاده دور انداخت
خدا سکوت کرد

دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد
خدا سکوتش را شکست و گفت: عزيزم:
اما يک روز ديگر هم رفت
تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادى
تنها يک روز ديگر باقى است
بيا و لااقل اين يک روز را زندگى کن

لا به لاى هق‌هقش گفت: اما با يک روز؟
با يک روز چه کار می‌توان کرد؟
خدا گفت: آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويى که هزار سال زيسته است
و آنکه امروزش را در نمی‌يابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آيد
و آنگاه سهم يک روز زندگى را در دستانش ريخت و گفت
حالا برو و زندگى کن

او مات و مبهوت به زندگى نگاه کرد که در گوى دستانش می‌درخشيد
اما می‌ترسيد حرکت کند، می‌ترسيد راه برود،
می‌ترسيد زندگى از لاى انگشتانش بريزد
قدرى ايستاد
بعد با خودش گفت: وقتى فردايى ندارم، نگه داشتن اين يک روز چه فايده‌اى دارد
بگذار اين مشت زندگى را مصرف کنم

آن وقت شروع به دويدن کرد
زندگى را به سر و رويش پاشيد
زندگى را نوشيد و زندگى را بوييد
و چنان به وجد آمد
که ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود
می‌تواند بال بزند
می‌تواند ...

او در آن يک روز آسمان خراشى بنا نکرد
زمينى را مالک نشد، مقامى را به دست نياورد
اما
اما در همان يک روز دست بر پوست درخت کشيد،
روى چمن خوابيد
کفش دوزکى را تماشا کرد
سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد
و به آنها که او را نمی‌شناختند سلام کرد
و براى آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد

او در همان يک روز آشتى کرد و خنديد و سبک شد
لذت برد و سرشار شد و بخشيد و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
او در همان يک روز زندگى کرد
اما فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند
امروز او درگذشت، کسى که هزار سال زيسته بود

و
تو
تو تا کنون چقدر از عمرت را زندگى کرده‌ای؟

فرق بين کشورهای فقير و غنی

  • فرق بين کشورهاى فقير و غنى در قدمت آن کشورها نيست.
    به طور مثال به هند و مصر نگاه کنيد که بيش از ٢٠٠٠ سال قدمت دارند ولى فقيرند.
    ولى ازسوى ديگر، کشورهاى کانادا، استراليا و زلاندنو ١٥٠ سال پيش وجود نداشتند ولى امروز جزء کشورهاى پيشرفته و غنى هستند.
  • فرق بين کشورهاى فقير و غنى در وجود منابع طبيعى نيست.
    به طور مثال، ژاپن را در نظر بگيريد. کشور کوچکى که ٨٠٪ آن کوهستانى است و براى کشاورزى و دامپرورى مساعد نيست امّا دومين اقتصاد دنيا را در اختيار دارد. اين کشور مثل يک کارخانه عظيم شناور است که مواد خام از سراسر جهان به آن وارد می‌شود و محصولات صنعتى از آن به سراسر جهان صادر می‌‌‌گردد.
    کشور سوئيس، مثال ديگرى است که در آنجا کاکائو کاشته نمی‌‌‌شود ولى بهترين شکلات‌هاى دنيا را دارد. در اين کشور کوچک، فقط ٤ ماه از سال دامپرورى و کشاورزى صورت می‌‌‌گيرد ولى محصولات لبنى با بهترين کيفيت توليد می‌‌‌‌گردد.
  • فرق بين کشورهاى فقير و غنى در هوش افراد آن‌ها نيست.
    هنگامى که مديران و کارشناسان کشورهاى غنى با همتاهاى خود در کشورهاى فقير ارتباط برقرار می‌‌‌‌کنند درمی‌‌‌يابند که تفاوت مهمى از نظر هوشمندى بين آنان نيست.
  • فرق بين کشورهاى فقير و غنى در رنگ پوست و نژاد نيست.
    مهاجرانى که از کشورهاى فقير به کشورهاى غنى آمده‌اند به خوبى قدرت خلاقه خود را نشان داده‌اند.

پس فرق آن‌ها در چيست؟

  • تفاوت در نگرش و طرز فکر مردم آن‌هاست که طى سال‌ها از طريق آموزش و فرهنگ جا افتاده و شکل گرفته است.
  • تحليل رفتار مردم در کشورهاى غنى و توسعه يافته نشان می‌‌‌‌دهد که اکثريت مردم آن‌ها از اصول زير در زندگی‌‌‌شان پيروى می‌‌‌‌کنند:

    1- اخلاقيات، به عنوان يک اصل اوليه
    2- يکپارچگى
    3- مسئوليت‌پذيرى
    4- احترام به قانون و مقررات
    5- احترام به حقوق شهروندان ديگر
    6- عشق به کار
    7- تمايل به پس‌انداز و سرمايه‌گذارى
    8- وقت‌شناسى
    9- تمايل به کارهاى قهرمانانه

  • امّا در کشورهاى فقير، تنها اقليت کوچکى از اين اصول اوليه در زندگى روزمره‌شان پيروى می‌‌‌کنند.

علت فقير بودن ما کمبود منابع طبيعى يا ناسازگارى طبيعت نيست.
علت فقيربودن ما در نگرش و طرز فکر خود ما نهفته است.
در ما عزم جدّى براى پيروى و آموزش اين اصول کارکردى جوامع غنى و توسعه يافته وجود ندارد.
اگر کشور خود را دوست داريد اين مطلب را به ديگران نيز برسانيد.



واکنش ــــــــــــــــــ> تغيير ــــــــــــــــ> اقدام

جعبه کفش

زن وشوهرى بيش از ٦٠ سال بايکديگر زندگى مشترک داشتند. آنها همه چيز را به طور مساوى بين خود تقسيم کرده بودند. در مورد همه چيز باهم صحبت مى‌کردند و هيچ چيز را از يکديگر پنهان نمى‌کردند مگر يک چيز: يک جعبه کفش در بالاى کمد پيرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چيزى نپرسد.
در همه اين سال‌ها پيرمرد آن را ناديده گرفته بود اما بالاخره يک روز پيرزن به بستر بيمارى افتاد و پزشکان از او قطع اميد کردند. در حالى که با يکديگر امور باقى را رفع و رجوع مى‌کردند پير مرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.
پيرزن تصديق کرد که وقت آن رسيده است که همه چيز را در مورد جعبه به شوهرش بگويد. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتى پيرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنى و مقدارى پول به مبلغ ٩٥ هزار دلار پيدا کرد پيرمرد در اين باره از همسرش سوال نمود.
پيرزن گفت: هنگامى که ما قول و قرار ازدواج گذاشتيم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختى زندگى مشترک در اين است که هيچ وقت مشاجره نکنيد او به من گفت که هر وقت از دست توعصبانى شدم ساکت بمانم و يک عروسک ببافم.
پيرمرد به شدت تحت تاثير قرار گرفت و سعى کرد اشک‌هايش سرازير نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگى مشترکشان از دست او رنجيده بود از اين بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت اين همه پول چطور؟ پس اينها ازکجا آمده؟
در پاسخ گفت: آه عزيزم اين پولى است که از فروش عروسک‌ها به دست آورده‌ام.

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

مادر

١. وقتى يکساله بوديد، او شما را حمام می‌برد و تميز می‌کرد. قدردانى شما از او اين بود که تمام شب‌ها تا صبح گريه می‌کرديد.

٢. وقتى دوساله بوديد، او به شما راه رفتن آموخت. قدردانى شما از او اين بود که هر وقت صدايتان می‌کرد فرار می‌کرديد.

٣. وقتى سه‌ساله بوديد، او تمام غذاهاى شما را با عشق و علاقه آماده می‌کرد. قدردانى شما از او اين بود که ظرف غذايتان را روى زمين می‌انداختيد و همه جا را کثيف می‌کرديد.

٤. وقتى چهارساله بوديد، او به دست شما چندمداد رنگى داد. قدردانى شما از او اين بود که روى ديوارهاى اتاق و ميزغذاخورى خط می‌کشيديد.

٥. وقتى پنج‌ساله بوديد، او لباس‌هاى قشنگ به تن شما می‌پوشاند. قدردانى شما از او اين بود که خود را در نزديکترين خاک و گِلى که پيدا می‌کرديد می‌انداختيد.

٦. وقتى شش ساله بوديد، او براى شما يک توپ خريد. قدردانى شما از او اين بود که آن را به شيشه همسايه ‌کوبيديد.

٧. وقتى هفت ساله بوديد، او شما را به مدرسه برد. قدردانى شما از او اين بود که داد می‌زديد:«من نميام! من نميام!»

٨. وقتى هشت ساله بوديد، او به دست شما يک بستنى داد. قدردانى شما از او اين بود که آن را روى لباس خود ريختيد.

٩. وقتى نه ساله بوديد، او شما را به کلاس آموزش موسيقى فرستاد. قدردانى شما از او اين بود هيچگاه تمرين نمی‌کرديد.

١٠. وقتى ده ساله بوديد، او با ماشين شما را همه جا می‌رساند، از استاديوم ورزشى تا مدرسه تا جشن تولد دوستتان تا ... قدردانى شما از او اين بود که از ماشين پياده می‌شديد و پشت سرتان را نگاه هم نمی‌کرديد.

١١. وقتى يازده ساله بوديد، او شما و دوستتان را به سينما می‌برد. قدردانى شما از او اين بود که از او می‌خواستيد در رديف جداگانه بنشيند.

١٢. وقتى دوازده ساله بوديد، او به شما هشدار می‌داد که بعضى فيلم‌ها يا برنامه‌هاى تلويزيون را تماشا نکنيد. قدردانى شما از او اين بود که صبر می‌کرديد تا او از خانه بيرون رود.

١٣. وقتى سيزده ساله بوديد، او به شما پيشنهاد می‌کرد که موى سرتان را اصلاح کنيد. قدردانى شما از او اين بود که به او می‌گفتيد از مُد چيزى نمی‌فهمد.

١٤. وقتى چهارده‌ساله بوديد، او هزينه سفر يکماهه شما را در تعطيلات تابستان پرداخت کرد. قدردانى شما از او اين بود که حتى يک نامه هم برايش ننوشتيد.

١٥. وقتى پانزده ساله بوديد، او از سرکار به خانه بازمی‌گشت و در انتظار استقبال شما بود. قدردانى شما از او اين بود که در اتاقتان را قفل می‌کرديد.

١٦. وقتى شانزده ساله بوديد، او منتظر يک تلفن مهم بود. قدردانى شما از او اين بود که مدتى طولانى تلفن را اشغال نگهداشته بوديد و با دوستتان حرف می‌زديد.

١٧. وقتى هفده ساله بوديد، او در جشن فارغ‌التحصيلى دبيرستان شما گريه کرد. قدردانى شما از او اين بود که به او توجهى نکرديد و تمام شب را با دوستانتان گذرانديد.

١٨. وقتى هجده ساله بوديد، او به شما رانندگى ياد داد و اجازه داد ماشينش را برانيد. قدردانى شما از او اين بود که هر وقت فرصت پيدا می‌کرديد کليد ماشينش را يواشکى بر می‌داشتيد و می‌رفتيد.

١٩. وقتى نوزده ساله بوديد، او هزينه‌هاى دانشگاه شما را می‌پرداخت، شما را با ماشين به دانشگاه می‌رساند، کيف شما را حمل می‌کرد. قدردانى شما از او اين بود که ٥٠ متر مانده به دانشگاه از ماشين پياده می‌شديد و با او خداحافظى می‌کرديد تا جلوى دوستانتان خجالت نکشيد.

٢٠. وقتى بيست‌ساله بوديد، او از شما درباره دوستانتان سوال می‌کرد. قدردانى شما از او اين بود که به او می‌گفتيد «به تو مربوط نيست».

٢١. وقتى بيست‌ويک ساله بوديد، او به شما شغل‌هايى را براى آينده‌تان پيشنهاد می‌کرد. قدردانى شما از او اين بود که به او می‌گفتيد: «من نمی‌خواهم مثل تو بشم.»

٢٢. وقتى بيست‌ودوساله بوديد، او براى فارغ‌التحصيلى شما از دانشگاه يک مهمانى ترتيب داد. قدردانى شما از او اين بود که از او خواستيد شما را به مسافرت يک ماهه خارج از کشور بفرستد.

٢٣. وقتى بيست‌وسه‌ساله بوديد، او براى آپارتمان شما يک دست مبل خريد. قدردانى شما از او اين بود که به دوستانتان می‌گفتيد چقدر اين مبلمان زشت است.

٢٤. وقتى بيست‌‌وچهارساله بوديد، او با نامزد شما ملاقات کرد و از شما درباره برنامه آينده‌تان سوال کرد. قدردانى شما از او اين بود که با صداى بلند داد زديد: «مادر، خواهش می‌کنم!»

٢٥. وقتى بيست‌وپنج ساله بوديد، او به هزينه‌هاى عروسى شما کمک کرد، در مراسم عروسی‌تان گريه کرد و به شما گفت که عميقاً عاشق شماست. قدردانى شما از او اين بود که به يک شهر ديگر نقل مکان کرديد.

٢٦. وقتى سی‌ساله بوديد، او به شما در مورد تربيت بچه‌تان نصيحت کرد. قدردانى شما از او اين بود که به او گفتيد «زمانه ديگر عوض شده است.»

٢٧. وقتى چهل ساله بوديد، او به شما تلفن کرد و روز تولّد يکى از نزديکان را يادآورى نمود. قدردانى شما از او اين بود که به او گفتيد «من الان خيلى سرم شلوغ است.»

٢٨. وقتى پنجاه ساله بوديد، او بيمار شد و به مراقبت شما نياز داشت. قدردانى شما از او اين بود که او را به خانه سالمندان فرستاديد.

٢٩. و ناگاه، يکروز او به آرامى از دنيا رفت و تمام کارهايى که می‌توانستيد بکنيد و نکرده بوديد مثل صاعقه به قلب شما فرود آمد.

اگر او هنوز در کنار شماست، هرگز فراموش نکنيد که او را بيشتر از هميشه عاشقانه دوست بداريد.

و اگر نيست، عشق بی‌قيد و شرط او را به ياد آوريد.

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

بازی ایران برزیل ساعت 20:30 امشب به وقت ایران

وقتی از بازی ایران با برزیل صحبت میشه نظر ها متفاوته .یه عده با اعتماد به نفس کامل می گن ایران می بره( نمی دونم این اعتماد به نفس از کجا اومده !) . یه عده هم بیتفاوتن و می گن معلومه می بازه . برخی دیگر می گن خوب بچه ها ایران چند تایی می خوره ؟ 5 تا ، 6تا ... .
نمی دونم ولی برای من این بازی از دولحاظ مهمه یک اینکه جنبش سبز طی فراخوان هایی که این چند روزه داده به خوبی ظاهر شود و دوم اینکه بازی خوبی از آب در بیاد . نظر شما چیه ؟

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

دختر نابينا

دختر نابينايى بود که به خاطر اين عيب از خودش متنفر بود.
او از همه بدش می‌آمد، بجز دوست پسرش که در طول اين سال‌ها هميشه در کنارش مانده بود.
او به دوست پسرش گفت اگر بتوانم بينائيم را به دست آورم با تو ازدواج خواهم کرد.
يکروز، يکنفر دو چشمش را به آن دختر اهدا کرد. چند روز بعد از عمل جراحى، هنگامى که باندها را از روى چشم دختر باز کردند، او براى نخستين بار توانست همه چيز را ببيند، حتى دوست پسرش را.
پسر به او گفت: اکنون که بينائيت را به دست آورده‌اى با من ازدواج می‌کنی؟
دختر به دوست پسرش نگاه کرد و متوجه شد که او هم نابيناست. چشمهاى بسته پسر شوک زيادى به او وارد کرد. اصلاً انتظارش را نداشت.
با خود فکر کرد نمی‌تواند تا آخر عمر با او با اين شرايط زندگى کند و بدين خاطر، پيشنهاد پسر را رد کرد.
پسر در حالى که اشک ديدگانش را پر کرده بود از کنار تخت او رفت و بعداً اين يادداشت را براى دختر فرستاد: «عزيزم، از چشمانت خوب محافظت کن، چون قبل از اين که مال تو باشند، مال من بودند.»
مغز انسان معمولاً هنگامى که شرايط عوض می‌شوند همين گونه عمل می‌کند.
تنها عده کمى هستند که به ياد می‌آورند که زندگى پيش از اين چگونه بود و چه کسى همواره در شرايط بحرانى در کنارشان بود.
زندگى يک هديه است!
امروز، پيش از آن که حرف ناخوشايندى به زبان بياوريد به کسانى فکر کنيد که قادر به صحبت کردن نيستند.
پيش از آن که از مزه غذا شکايت کنيد، به کسانى فکر کنيد که چيزى براى خوردن ندارند.
امروز، پيش از آن که از زندگى شکايت کنيد، به کسانى فکر کنيد که خيلى زود از اين دنيا رفتند.
پيش از آن که از دورى راهى که با ماشين طى می‌کنيد شکايت کنيد به کسانى که فکر کنيد که همين فاصله را با پاى پياده طى می‌کنند.
هنگامى که از سختى کار خود خسته و شاکى شديد به بيکاران، معلولان و کسانى فکر کنيد که در آرزوى داشتن کار شما هستند.
و هنگامى که افکار افسردگی‌آور به سراغتان آمد، لبخندى به لب آوريد و به اين فکر کنيد که هنوز زنده هستيد و می‌توانيد از بسيارى از نعمت‌ها برخوردار باشيد.


پیوست :

آهنگ عاشقانه با داستانی بسیار زیبا با صدای مهام به نام نابینا

ياد اون روزها بخير

پدربزرگ داشت درباره روزهاى خوب گذشته براى نوه‌اش صحبت مى‌کرد:
«ياد اون روزها بخير. وقتى من بچه بودم، مادرم يک تومن به من مى‌داد و مرا به فروشگاه مى‌فرستاد و من با ٣ کيلو سيب‌زمينى، دو بسته نان، سه پاکت شير، يک کيلو پنير، يک بسته چاى و دوازده تا تخم‌مرغ به خانه برمى‌گشتم. اما الان ديگه از اين خبرها نيست. همه جا توى فروشگاه‌ها دوربين گذاشته‌اند.»

ريسمان ذهنى

شيوانا به همراه تعداد زيادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند. ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسيدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند. دختران و پسران کنار جاده وقتى چشمشان به گروه شيوانا افتاد شروع کردند به مسخره کردن آنها و براى هر يک از اعضاى گروه اسم حيوانى را درست کردند و با صداى بلند اين اسامى ناشايست را تکرار کردند. شيوانا سکوت کرد و هيچ نگفت.
وقتى شبانگاه گروه به آنسوى کوهستان رسيدند و در معبد شروع به استراحت نمودند. شيوانا در جمع شاگردان سوالى مطرح کرد و از آنها خواست تا اثر گذارترين خاطره اين سفر يک روزه را براى جمع بازگو کنند. تقريبا تمام اعضاى گروه مسخره کردن صبحگاهى جوانان کنار جاده را به شکلى بازگو کردند و در پايان خاطره از اين عده به صورت جوانان خام و ساده لوح ياد کردند.
شيوانا تبسمى کرد و گفت: شما همگى متفق القول خاطره اين جوانان را از صبح با خود حمل کرديد و در تمام مسير با اين انديشه کلنجار رفتيد که چرا در آن لحظه واکنش مناسبى از خود ارائه نداديد!؟ شما همگى از اين جوانان با صفت ساده لوح و خام ياد کرديد اما از اين نکته کليدى غافل بوديد که همين افراد ساده لوح و بى‌ارزش تمام روز شما را هدر دادند و حتى همين الآن هم بخش اعظم فکر و خيال شما را اشغال کردند.
اگر حيوانى که وسايل ما را حمل مى‌کرد توسط افسارى که به گردنش انداخته شده بود طول مسير را با ما همراهى کرد. آن جوانان با يک ريسمان نامريى که خود سازنده آن بوديد اين کار را کردند. در تمام طول مسير بارها و بارها خاطره صبح و تک تک جملات را مرور کرديد و آن صحنه‌ها را براى خود بارها در ذهن خويش تکرار کرديد.
شما با ريسمان نامريى که ديده نمى‌شود ولى وجود داشت و دارد، از صبح با جملات و کلمات آن جوانان بازى خورده‌ايد. و آنقدر اسير اين بازى بوده‌ايد که هدف اصلى از اين سفر معرفتى را از ياد برده‌ايد. من به جرات مى‌توانم بگويم که آن جوانان از شما قوى‌تر بوده‌اند چرا که با يک ادا و اطوار ساده همه شما را تحت کنترل خود قرار داده‌اند و مادامى که شما خاطره صبح را در ذهن خود يدک بکشيد هرگز نمى‌توانيد ادعاى آزادى و استقلال فکرى داشته باشيد و در نتيجه خود را شايسته نور معرفت بدانيد.


ياد بگيريد که در زندگى همه اتفاقات چه خوب و چه بد را در زمان خود به حال خود رها کنيد و در هر لحظه فقط به خاطرات همان لحظه بينديشيد. اگر غير از اين عمل کنيد، به مرور زمان حجم خاطراتى که با خود يدک مي‌کشيد آنقدر زياد مي‌شود که ديگر حتى فرصت يک لحظه تماشاى دنيا را نيز از دست خواهيد داد.

وعده

پادشاهى در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پيرى را ديد که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسيد: آيا سردت نيست؟
نگهبان پير گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت: من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گويم يکى از لباس‌هاى گرم مرا برايت بياورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالى قصر پيدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!

جا مانده‌ها

ما سه چيز را در دوران کودکى جا گذاشته‌ايم:
• شادمانى بى‌دليل
• دوست داشتن بى‌دريغ
• کنجکاوى بى‌انتها

خوشبختی

يک تاجر آمريکايى نزديک يک روستاى مکزيکى ايستاده بود. در همان موقع يک قايق کوچک ماهيگيرى رد شد که داخلش چند تا ماهى بود.
از ماهيگير پرسيد: چقدر طول کشيد تا اين چند تا ماهى رو گرفتى؟
ماهيگير: مدت خيلى کمى.
تاجر: پس چرا بيشتر صبر نکردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
ماهيگير: چون همين تعداد براى سير کردن خانواده‌ام کافى است.
تاجر: اما بقيه وقتت رو چيکار مى‌کنى؟
ماهيگير: تا دير وقت مى‌خوابم, يه کم ماهى‌گيرى مى‌کنم, با بچه‌ها بازى مى‌کنم بعد ميرم توى دهکده و با دوستان شروع مى‌کنيم به گيتار زدن. خلاصه مشغوليم به اين نوع زندگى.
تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و مى‌تونم کمکت کنم. تو بايد بيشتر ماهى‌گيرى کنى.
اون وقت مى‌تونى با پولش قايق بزرگ‌ترى بخرى و با درآمد اون چند تا قايق ديگر هم بعدا اضافه مى‌کنى. اون وقت يه عالمه قايق براى ماهى‌گيرى دارى.
ماهيگير: خوب, بعدش چى؟
تاجر: به جاى اينکه ماهى‌ها رو به واسطه بفروشى اونا رو مستقيما به مشترى‌ها ميدى و براى خودت کارو بار درست مى‌کنى... بعدش کارخونه راه مى‌اندازى و به توليداتش نظارت مى‌کنى... اين دهکده کوچک رو هم ترک مى‌کنى و مى‌روى مکزيکوسيتى! بعد از اون هم لوس‌آنجلس! و از اونجا هم نيويورک... اونجاست که دست به کارهاى مهم‌ترى مى‌زنى...
ماهيگير: اين کار چقدر طول مى‌کشه؟
تاجر: پانزده تا بيست سال.
ماهيگير: اما بعدش چى آقا؟
تاجر: بهترين قسمت همينه, در يک موقعيت مناسب که گير اومد ميرى و سهام شرکت رو به قيمت خيلى بالا مى‌فروشى! اين کار ميليون‌ها دلار برات عايدى داره.
ماهيگير: ميليون‌ها دلار! خوب بعدش چى؟
تاجر: اون وقت بازنشسته بشى! برى يک دهكدة ساحلى کوچک! جايى که مى‌تونى تا دير وقت بخوابى! يه کم ماهيگيرى کنى, با نوه‌هات بازى کنى! برى دهکده با دوستات گيتار بزنى و خلاطه خوش بگذرونى!

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

شعر هایی نو از زنده یاد حسین پناهی

وهم

کهکشانها کو زمینم؟

زمین کو وطنم؟

وطن کو خانه ام؟

خانه کو مادرم؟

مادر کو کبوترانه ام؟

...معنای این همه سکوت چیست؟

من گم شده ام در تو یا تو گم شدی در من ای زمان؟!....

کاش هرگزآن روز از درخت انجیر پائین نیامده بودم!!

کاش!

چشمان من

شب در چشمان من است

به سیاهی چشمهایم نگاه کن

روز در چشمان من است

به سفیدی چشمهایم نگاه کن

شب و روز در چشمان من است

به چشمهای من نگاه کن

چشم اگر فرو بندم

جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

سکوت

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان

نه به دستی ظرفی را چرک میکنند

نه به حرفی دلی را آلوده

تنها به شمعی قانعند

واندکی سکوت......

شناسنامه

من حسینم

پناهی ام

من حسینم , پناهی ام

خودمو می بینم

خودمو می شنفم

تا هستم جهان ارثیه بابامه.

سلاماش و همه عشقاش و همه درداش , تنهائیاش

وقتی هم نبودم مال شما.

اگه دوست داری با من ببین , یا بذار باهات ببینم

با من بگو یا بذار باهات بگم

سلامامونو , عشقامونو , دردامونو , تنهائیامونو

ها؟!

آيا خدا وجود دارد؟

مردى به آرايشگاه رفت تا موهاى سرش را کوتاه کند.
آرايشگر که کارش را شروع کرد آن‌ها گرم صحبت شدند و از اينطرف و آنطرف با هم حرف می‌زدند. تا آن که صحبت‌شان به موضوع وجود خدا کشيده شد.
آرايشگر گفت: من عقيده ندارم که خدا وجود دارد.
مرد گفت: چرا چنين فکرى می‌کنی؟
آرايشگر گفت: کافى است به خيابان بروى تا تو هم مثل من چنين اعتقادى پيدا کنى. اگر خدا وجود داشت آيا اين همه بيمار، بچه‌هاى بی‌سرپرست، و درد و مرض وجود داشت؟ من نمی‌توانم باور کنم که خداى بخشنده و مهربانى وجود داشته باشد و اين چيزها هم باشد.
مرد لحظه‌اى با خود فکر کرد و از ادامه گفتگو با آرايشگر منصرف شد.
هنگامى که آرايشگر کارش تمام شد، مرد دستمزد او را پرداخت و از آرايشگاه بيرون رفت.
درست در بيرون آرايشگاه فرد ژوليده‌اى را ديد باموهاى بلند و کثيف.
مرد به آرايشگاه بازگشت و به آرايشگر گفت: من فکر نمی‌کنم آرايشگرى وجود داشته باشد!
آرايشگر با تعجب پرسيد: چطور چنين چيزى می‌گويی؟ پس من که هستم؟ مگر من همين چند لحظه پيش سر شما را آرايش نکردم؟
مرد گفت: نه! هيچ آرايشگرى وجود ندارد زيرا اگر وجود داشت، هيچ فرد ژوليده‌اى با موهاى بلند و کثيف هم وجود نمی‌داشت، مثل اين مردى که الان بيرون آرايشگاه شماست.
آرايشگر لبخندى زد و گفت: اشتباه می‌کنيد! آرايشگر وجود دارد امّا علت وجود افراد ژوليده باموهاى بلند و کثيف اين است که آن‌ها به آرايشگر مراجعه نمی‌کنند.
مرد گفت: دقيقاً! نکته همين‌جاست! خدا هم وجود دارد امّا علت آن درد و رنج‌ها اين است که افراد به او مراجعه نمی‌کنند و از او کمک نمی‌خواهند.

عجايب هفتگانه !

از يک گروه از دانش‌آموزان خواستد اسامى عجايب هفتگانه را بنويسند...
على رغم اختلاف نظر ها، اکثراً اين‌ها را جزو عجايب هفت گانه نام بردند:
١) اهرام مصر
٢) تاج محل
٣) دره بزرگ(به نام گراند کانيون در امريکا
٤) کانال پاناما
٥) کليساى پطرس مقدس
٦) ديوار بزرگ چين
آموزگار هنگام جمع کردن نوشته هاى دانش آموزان، متوجه شد که يکى از آن‌ها هنوز کارش را تمام نکرده است.
از دخترک پرسيد که آيا مشکلى دارد...
دختر جواب داد: بله کمى مشکل دارم، چون تعداد شگفتى ها خيلى زياد است و نمي‌دانم کدام را بنويسم...
آموزگار گفت: آن‌هايى را که نوشته اى نام ببر شايد ما هم بتوانيم کمک کنيم...، دخترک با ترديد چنين خواند:
به نظر من عجايب هفت گانه دنيا عبارتند از:
١) ديدن
٢) شنيدن
٣) لمس کردن
٤) چشيدن
٥) احساس کردن
٦) خنديدن
٧) دوست داشتن
اتاق در چنان سکوتى فرو رفت که حتى صداى زمين افتادن سنجاق شنيده مى شد.
آن چيزهايى که به نظر مان ساده و معمولى مي‌رسند و آن‌ها را ناديده و دست کم مي‌گيريم، حقيقا شگفت انگيزند...
!
با ملايمت به يادمان مى آورند که با ارزش ترين چيزهاى زندگى ساخته دست انسان نيستند و آن‌ها را نمي‌توان خريد...
آن قدر خود را مشغول نکنيد که بى توجه از کنارشان بگذريد...

دیگران راجع به شما چگونه فکر می کنند؟

روزى معلمى از دانش‌آموزانش خواست که اسامى همکلاسی‌هايشان را بر روى دو ورق کاغذ بنويسند و پس از نوشتن هر اسم يک خط فاصله قرار دهند.
سپس از آن‌ها خواست که درباره قشنگ‌ترين چيزى که می‌توانند در مورد هرکدام از همکلاسی‌هايشان بگويند، فکر کنند و در آن خط‌هاى خالى بنويسند.
بقيه وقت کلاس با انجام اين تکليف درسى گذشت و هرکدام از دانش‌آموزان پس از اتمام، برگه‌هاى خود را به معلم تحويل داده، کلاس را ترک کردند.
روز بعد، معلم نام هر کدام از دانش‌آموزان را در برگه‌اى جداگانه نوشت، وسپس تمام نظرات بچه‌هاى ديگر در مورد هر دانش‌آموز را در زير اسم آن‌ها نوشت و برگه مربوط به هر دانش‌آموز را به خودش تحويل داد.
شادى خاصى کلاس را فرا گرفت.
معلم اين زمزمه‌ها را از کلاس شنيد: «واقعا»؟
«من هرگز نمی‌دانستم که ديگران به وجود من اهميت می‌دهند»!
«من نمى‌دانستم که ديگران اينقدر مرا دوست دارند.»
اين ماجرا تمام شد و ديگر صحبتى ار آن برگه‌ها نشد.
معلم نيز نفهميد که آيا آن‌ها بعد از کلاس با والدينشان در مورد موضوع کلاس به بحث و صحبت پرداختند يا نه، به هر حال برايش مهم نبود.
آن تکليف هدف معلم را بر آورده کرده بود. دانش‌آموزان از خود و تک‌تک همکلاسی‌هايشان راضى بودند. با گذشت سال‌ها، بچه‌هاى کلاس از يکديگر دورافتادند.
چند سال بعد، يکى از دانش‌آموزان درجنگ ويتنام کشته شد. و معلمش در مراسم خاکسپارى او شرکت کرد.
او تا به‌حال، يک سرباز ارتشى را در تابوت نديده بود. پسر کشته شده، جوان خوش قيافه و برازنده‌اى به نظر می‌رسيد. کليسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از کنار تابوت وى، مراسم وداع را به‌جا آوردند. معلم آخرين نفر در اين مراسم توديع بود.
به محض اين که معلم در کنار تابوت قرار گرفت، يکى از سربازانى که مسئول حمل تابوت بود، به سوى او آمد و پرسيد: «آيا شما معلم رياضى مارک نبوديد؟»
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد: «چرا»
سرباز ادامه داد: « مارک هميشه درصحبت‌هايش از شما ياد می‌کرد.» پس از مراسم تدفين، اکثر همکلاسی‌هاى سابقش براى صرف ناهار گرد هم آمدند. پدر و مادر مارک نيز در آنجا بودند و آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند.
پدر مارک در حالی‌که کيف پولش را از جيبش بيرون می‌کشيد، به معلم گفت: «ما می‌خواهيم چيزى را به شما نشان دهيم که فکر می‌کنيم برايتان آشنا باشد.» او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر يادداشت که از ظاهرشان پيدا بود بارها وبارها تا خورده و با نوارى به هم بسته شده بودند را از کيفش در آورد.
خانم معلم با يک نگاه آن‌ها را شناخت. آن کاغذها، همانى بودند که تمام خوبی‌هاى مارک از ديدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود.
مادر مارک گفت: «از شما به خاطر کارى که انجام داديد متشکريم. همانطور که می‌بينيد مارک آن را همانند گنجى نگه داشته است.»
همکلاسی‌هاى سابق مارک دور هم جمع شدند. چارلى با کمرويى لبخند زد و گفت: «من هنوز ليست خودم را دارم. اون رو در کشوى بالاى ميزم گذاشتم.»
همسر چاک گفت: «چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسيمان بگذارم.»
مارلين گفت: «من هم برگه خودم را توى دفتر خاطراتم گذاشته‌ام.»
سپس ويکى، کيفش را از ساک بيرون کشيد و ليست فرسوده‌اش را به بچه‌ها نشان داد و گفت: «اين هميشه با منه....». «من فکر نمی‌کنم که کسى ليستش را نگه نداشته باشد.»
معلم با شنيدن حرف‌هاى شاگردانش ديگر طاقت نياورده، گريه‌اش گرفت. او براى مارک و براى همه دوستانش که ديگر او را نمی‌ديدند، گريه می‌کرد.
* * *
سرنوشت انسان‌ها در اين جامعه به‌قدرى پيچيده است که ما فراموش می‌کنيم اين زندگى روزى به پايان خواهد رسيد، و هيچ يک از ما نمی‌داند که آن روز کى اتفاق خواهد افتاد.
بنابراين به کسانى که دوستشان داريد و به آن‌ها توجه داريد بگوييد که برايتان مهم و با ارزشند، قبل از آن که براى گفتن دير شده باشد.
به ياد داشته باشيد چيزى را درو خواهيد کرد که پيش از اين کاشته‌ باشيد.

معنى عشق براى بچه‌هاى ٤ تا ٨ ساله

سه دقيقه آرام بنشينيد و اين متن را بخوانيد. ارزشش را دارد. اين‌ها کلماتى است که از دهان بچه‌ها خارج شده است. تعدادى از متخصصان اين پرسش را از گروهى از بچه‌هاى ٤ تا ٨ ساله پرسيدند که: «عشق يعنى چه؟»
پاسخ‌هايى که دريافت شد عميق‌تر و جامع‌تر از حدّ تصوّر هر کس بود. در اينجا بعضى از اين پاسخ را براى شما می‌آوريم:

• هنگامى که مادربزرگم آرتروز گرفت ديگر نمی‌توانست دولا شود و ناخن‌هاى پايش را لاک بزند. بنابراين، پدربزرگم هميشه اين کار را براى او می‌کرد، حتى وقتى دست‌هاى خودش هم آرتروز گرفت. اين يعنى عشق. (ربه‌کا، ٨ ساله)
• وقتى يک نفر عاشق شما باشد، جورى که اسمتان را صدا می‌کند متفاوت است. شما می‌دانيد که اسمتان در دهن او در جاى امنى قرار دارد. (بيلى، ٤ ساله)
• عشق هنگامى است که يک دختر به صورتش عطر می‌زند و يک پسر به صورتش ادوکلن می‌زند و با هم بيرون می‌روند و همديگر را بو می‌کنند. (کارل، ٥ ساله)
• عشق هنگامى است که شما براى غذا خوردن به رستوران می‌رويد و بيشتر سيب‌زمينى سرخ کرده‌هايتان را به يکنفر می‌دهيد بدون آن که او را وادار کنيد تا او هم مال خودش را به شما بدهد. (کريس، ٦ ساله)
• عشق هنگامى است که مامانم براى پدرم قهوه درست می‌کند و قبل از آن که جلوى او بگذارد آن را می‌چشد تا مطمئن شود که مزه‌اش خوب است. (دنى، ٧ ساله)
• عشق هنگامى است که دو نفر هميشه همديگر را می‌بوسند و وقتى از بوسيدن خسته شدند هنوز می‌خواهند در کنار هم باشند و با هم بيشتر حرف بزنند. مامان و باباى من اينجورى هستند. (اميلى، ٨ ساله)
• اگر می‌خواهيد ياد بگيريد که چه جورى عشق بورزيد بايد از دوستى که ازش بدتان می‌آيد شروع کنيد. (نيکا، ٦ ساله)
(ما به چند ميليون نيکاى ديگر در اين سياره نياز داريم)
• عشق هنگامى است که به يکنفر بگوئيد از پيراهنش خوشتان می‌آيد و بعد از آن او هر روز آن پيراهن را بپوشد. (نوئل، ٧ ساله)
• عشق شبيه يک پيرزن کوچولو و يک پيرمرد کوچولو است که پس از سال‌هاى طولانى هنوز همديگر را دوست دارند. (تامى، ٦ ساله)
• عشق هنگامى است که مامان بهترين تکه مرغ را به بابا می‌دهد. (الين، ٥ ساله)
• هنگامى که شما عاشق يکنفر باشيد، مژه‌هايتان بالا و پائين می‌رود و ستاره‌هاى کوچک از بين آن‌ها خارج می‌شود. (کارن، ٧ ساله)
• شما نبايد به يکنفر بگوئيد که عاشقش هستيد مگر وقتى که واقعاً منظورتان همين باشد. اما اگر واقعاً منظورتان اين است بايد آن را زياد بگوئيد. مردم معمولاً فراموش می‌کنند. (جسيکا، ٨ ساله)
و سرانجام ...

برنده ما يک پسر چهارساله‌ بود که پيرمرد همسايه‌شان به تازگى همسرش را از دست داده بود. پسرک وقتى گريه کردن پيرمرد را ديد، به حياط خانه آن‌ها رفت و از زانوى او بالا رفت و همانجا نشست. وقتى مادرش پرسيد به مرد همسايه چه گفتی؟ پسرک گفت: «هيچى، فقط کمکش کردم که گريه کند.»

بهترين لحظات زندگى از نگاه چارلى جاپلين

• عاشق شدن
• آنقدر بخندى که دلت درد بگيره
• بعد از اين که از مسافرت برگشتى ببينى هزار تا نامه دارى
• براى مسافرت به يک جاى خوشگل برى
• به آهنگ مورد علاقه‌ات از راديو گوش بدى
• به رختخواب برى و به صداى بارش بارون گوش بدى
• از حموم که اومدى بيرون ببينى حوله‌ات گرمه!
• آخرين امتحانت رو بدی
• کسى که معمولاً زياد نمى‌بينيش ولى دلت مى‌خواد ببينيش بهت تلفن کنه
• توى شلوارى که از سال گذشته ازش استفاده نمى‌کردى پول پيدا کنى
• براى خودت تو آينه شکلک در بيارى و بهش بخندى
• تلفن نيمه شب داشته باشى که ساعت‌ها هم طول بکشه
• بدون دليل بخندى
• بطور تصادفى بشنوى که يک نفر داره از شما تعريف مي‌کنه
• از خواب پاشى و ببينى که چند ساعت ديگه هم مى‌توانى بخوابى !
• آهنگى رو گوش کنى که شخص خاصى رو به يادت مياره
• عضو يک تيم باشى
• از بالاى تپه به غروب خورشيد نگاه کنى
• دوستان جديد پيدا کنى
• وقتى «اونو» مى‌بينى دلت هرى بريزه پائين!
• لحظات خوبى رو با دوستانت سپرى کنى
• کسانى رو که دوستشون دارى رو خوشحال ببينى
• يه دوست قديمى رو دوباره ببينى و ببينى که فرقى نکرده
• عصر که شد کنار ساحل قدم بزنى
• يکى رو داشته باشى که بدونيد دوستت داره
• يادت بياد که دوستاى احمقت چه کارهاى احمقانه‌اى کردند و بخندى و بخندى و باز هم بخندى
• اينها بهترين لحظه‌هاى زندگى هستند

قدرشون رو بدونيم

زندگى يک مشکل نيست که بايد حلش کرد بلکه يک هديه است که بايد ازش لذت برد

وقتى زندگى ١٠٠ دليل براى گريه کردن به تو نشان مي‌دهد تو ١٠٠٠ دليل براى خنديدن به او نشون بده

داستان احساس‌ها

روزى روزگارى در جزيره‌اى دور افتاده تمام احساس‌ها کنار هم به خوبى خوشى زندگى مى‌کردند.
احساس خوشبختى، پولدارى، عشق، دانايى، صبر، غم، ترس، شهوت و....
و هر کدوم به روش خودشون مى‌زيستند، تا اينکه يه روز احساس دانايى به همه گفت:
هرچه زودتر اين جزيره رو ترک کنين، زيرا به زودى آب اين جزيره را خواهد گرفت واگر بمانيد غرق مى‌شويد.
تمام احساس‌ها با دستپاچگى قايق‌هاى خود را از انبار خونشون بيرون آوردند وتعميرش کردند و پس از عايقکارى و اصلاح پاروها، آن‌ها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند.
روز حادثه که رسيد همه چيز از يک طوفان شروع شد و هوا به قدرى خراب شد که همه احساس‌ها به سرعت سوار قايق‌ها شدند و پارو زنان جزيره را ترک کردند. در اين ميان «عشق» هم سوار بر قايقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزيره، متوجه حيوانات جزيره شد که همگى به کنار ساحل آمده بودند و احساس «وحشت» را نگه داشته بودند و نمى‌گذاشتند که او سوار برقايق شود.
«عشق» سريع وبدون تعلل برگشت وقايقش را به حيوان‌ها داد و احساس «وحشت» که زندانى شده بود را آزاد کرد. آنها همگى سوار شدند و ديگر جايى براى «عشق» نماند. قايق رفت و«عشق» در جزيره تنها ماند. جزيره لحظه به لحظه بيشتر زير آب مى‌رفت و«عشق» تا زير گردن در آب فرو رفته بود.
او نمى‌ترسيد زيرا احساس «ترس» جزيره را ترک کرده بود. اما نياز به کمک داشت. فرياد زد و از همه احساس‌ها کمک خواست. اما کسى جوابش را نداد.
در همان نزديکى‌ها، قايق دوستش «ثروت» را ديد و گفت:
«ثروت» عزيز به من کمک کن.
«ثروت» گفت متاسفم قايق من پراز پول، شمش و طلاست وجايى خالى ندارد!
«عشق» رو به سوى قايق «غرور» کرد و گفت: مرا نجات ميدهى؟؟؟
«غرور» پاسخ داد:
هرگز تو خيسى و مرا خيس مى‌کنى.
«عشق» رو به سوى «غم» کرد وگفت:
اى «غم» عزيز مرا نجات بده.
اما «غم» گفت:
متاسفم عشق عزيز من اينقدر غمگينم که يکى بايد بياد وخود منو نجات بده!
در اين بين «خوشگذرانى» و «بيکارى» از کنار عشق گذشتند ولى هرگز عشق از آنها کمک نخواست.
از دور «شهوت» را ديد و به او گفت:
«شهوت» عزيز مرا نجات ميدى؟؟؟
«شهوت» پاسخ داد: هرگز، برو به درک، سال‌ها منتظر اين لحظه بودم که بميرى، حالا نجاتت بدم هرگز، هرگز؟؟!
«عشق» که نمى‌تونست نااميد بشه رو به سوى «خدا» کرد گفت:
«خدايا» ...منو نجات بده !
ناگهان صدايى از دور به گوشش رسيد که فرياد مى‌زد:
نگران نباش من دارم به کمکت مى‌آيم.
«عشق» آنقدر آب خورده که ديگه نمى‌توانست خودشو روى آب نگه دارد و بيهوش شد. پس از به هوش آمدن با تعجب خودش را در قايق «دانايى» يافت. آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دريا آرام‌تر از هميشه. جزيره آرام آرام داشت از زير هجوم آب بيرون مى‌آمد زيرا امتحان نيت قلبى احساس‌ها ديگه به پايان رسيده بود.
«عشق» برخاست به «دانايى» سلام کرد و از او تشکر نمود. «دانايى» پاسخ سلامش را داد و گفت:
من شجاعتش را نداشتم که به سمت تو بيايم «شجاعت» هم که قايقش دور از من نمى‌توانست براى نجات تو راهى پيدا کند. پس مى‌بينى که هيچکدام از ما تو را نجات نداديم! يعنى اتحاد لازم را بدون نجات تو نداشتيم. عشق حکم فرمانده همه احساس‌هاست و مايه اتحاد آن‌هاست و وقتى نباشد اتحادى وجود نخواهد داشت.
«عشق» با تعجب گفت: پس اون صداى کى بود که به من گفت براى نجات من مياد؟!
«دانايى»گفت:
اون «زمان» بود.
«عشق» با تعجب گفت:
«زمان»؟؟؟!
«دانايى» لبخندى زد و پاسخ داد:
بله «زمان» چون اين فقط «زمان» است که لياقتش را دارد تا بفهمد «عشق» چقدر بزرگ است.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

ديدن عيب‌هاى ديگران

انسان‌ها به شيوه هنديان بر سطح زمين راه مى‌روند. با يک سبد در جلو و يک سبد در پشت. در سبد جلو, صفات نيک خود را مى‌گذاريم. در سبد پشتي, عيب‌هاى خود را نگه مى‌داريم. به همين دليل در طول زندگى چشمانمان فقط صفات نيک خودمان را مى‌بيند و عيوب همسفرى که جلوى ما حرکت مى‌کند. بدين گونه است که درباره خود بهتر از او داورى مى‌کنيم، غافل از آن که نفر پشت سرى ما هم به همين شيوه درباره ما مى‌انديشد.

پائولو کوئيلو

نگرش

من و جان در يک شرکت مخابراتى کار مى‌کرديم. او آدم عجيبى بود. هميشه حال خوبى داشت و حرف‌هاى مثبت مى‌زد. هر وقت کسى از او مى‌پرسيد که «حالت چطوره؟»، پاسخ مى‌داد: «از اين بهتر نمى‌شه!».

او در همه انگيزه به وجود مى‌آورد. اگر کارمندى مى‌گفت که روز بدى را پشت سر مى‌گذراند، جان به او مى‌گفت که چگونه به جنبه‌هاى مثبت هر وضعيت نگاه کند.
من هميشه درباره اين سبک زندگى او کنجکاو بودم. بالاخره يک روز از او پرسيدم: «من نمى‌فهمم! تو چطور مى‌توانى هميشه آدم مثبتى باشى؟»
او گفت: هر روز صبح که از خواب بيدار مى‌شوم به خودم مى‌گويم امروز دو انتخاب در پيش دارى. يا مى‌توانى حال خوبى داشته باشى و يا مى‌توانى حال بدى داشته باشى. من اولى را انتخاب مى‌کنم. هرگاه اتفاق بدى برايم مى‌افتد، من يا مى‌توانم قربانى آن شوم و يا از آن درس بگيرم. من درس گرفتن از آن را انتخاب مى‌کنم. هر بار که کسى پيش من شکايت مى‌کند، من يا مى‌توانم شکايتش را بپذيرم و يا جنبه‌هاى مثبت زندگى را به او خاطر نشان سازم. من نشان دادن جنبه‌هاى مثبت زندگى را انتخاب مى‌کنم.
من به او گفتم: بله، درسته، ولى به همين راحتى نيست.
او گفت: چرا هست. تمام زندگى ما همين انتخاب‌هاست. اگر چيزهاى فرعى را کنار بگذارى مى‌بينى که هر وضعيت يا موقعيت، يک انتخاب است. تو بايد انتخاب کنى که چگونه در برابر موقعيت‌ها واکنش نشان دهى. اين تو هستى که انتخاب مى‌کنى مردم چگونه روى حالت تاثير بگذارند. اين تو هستى که انتخاب مى‌کنى حالت خوب باشد يا بد. و بالاخره اين تو هستى که انتخاب مى‌کنى چگونه زندگى کنى.
چندى بعد من از آن شرکت رفتم تا کار تازه‌اى براى خود شروع کنم. ما تماسمان را از دست داديم اما غالباً به حرف‌هاى او فکر مى‌کردم و سعى مى‌کردم درموقعيت‌هاى مختلف زندگى، به جاى واکنش نشان دادن، انتخاب کنم.
چند سال بعد، شنيدم که جان به هنگام نصب يک دکل مخابراتى از ارتفاع ٢٠ مترى به پايين پرت شده و پس از يک عمل جراحى ١٨ ساعته و هفته‌ها در آى‌سى‌يو بيمارستان بودن، با ميله‌اى که در پشتش کار گذاشته شده از بيمارستان مرخص شده است.
من ٦ ماه پس از آن حادثه به ديدارش رفتم.
وقتى از او پرسيدم: «چطورى؟» باز همان جواب هميشگى را دارد که: «از اين بهتر نمى‌شه!» من ازاو پرسيدم وقتى اين حادثه روى داد در ذهنت چه گذشت؟
او گفت: اولين چيزى که از ذهنم گذشت سلامتى دخترم بود که قرار بود به زودى متولد گردد. سپس وقتى به زمين خوردم، يادم آمد که دو انتخاب در پيش دارم: مى‌توانم زنده ماندن را انتخاب کنم يا مرگ را. من زنده ماندن را انتخاب کردم.
من از او پرسيدم: نترسيدى؟ آيا هوشيارى‌ات را از دست دادى؟
او ادامه داد: کمک‌هاى اوليه عالى بود. آن‌ها مرتب به من مى‌گفتند حالت خوب مى‌شود. امّا وقتى من را به بيمارستان رساندند و من قيافه دکترها و پرستارها را ديدم واقعاً ترسيدم. در چشم‌هايشان خواندم که «زنده ماندنى نيست». من مى‌دانستم که بايد کارى بکنم.
من پرسيدم: چکار کردى؟
گفت: يک پرستار چاق بود که با صداى بلند از من پرسيد: به چيزى حساسيت دارى؟ گفتم: بله. آنگاه دکترها و پرستارها دست از کار کشيدند تا جواب مرا بشنوند. بعد من نفس عميقى کشيدم و گفتم: «به مرگ!» آن‌ها زدند زير خنده و بعد به آن‌ها گفتم: «من زنده ماندن را انتخاب کرده‌ام. طورى من را عمل کنيد که انگار زنده ماندنى هستم نه مردنى.»
او زنده ماند، هم به خاطر مهارت دکترها و هم به خاطر نگرش فوق‌العاده‌اش.
من از او ياد گرفتم که انتخاب نحوه زندگى کردن به دست خود ماست.
و از همه مهم‌تر اين که همه چيز بستگى به نگرش ما دارد.

بنابراين نگران فردا نباش، هر روز به قدر کافى براى خودش مشکل دارد. امروز همان فردايى است که ديروز نگرانش بودى.

پيک‌نيک لاک‌پشت‌ها ، داستانی تامل برانگیز

يک روز خانواده لاک‌پشت‌ها تصميم گرفتند که به پيک‌نيک بروند. از آنجا که لاک‌پشت‌ها به صورت طبيعى در همه موارد يواش عمل مى‌کنند، هفت سال طول کشيد تا براى سفرشون آماده بشن!
در نهايت خانواده لاک‌پشت خانه را براى پيدا کردن يک جاى مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پيداش کردند. براى مدتى حدود شش ماه محوطه رو تميز کردند، و سبد پيک‌نيک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهميدند که نمک نياوردند!
پيک‌نيک بدون نمک يک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با اين مورد موافق بودند. بعد از يک بحث طولانى، جوان‌ترين لاک‌پشت براى آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک‌پشت کوچولو ناله کرد، جيغ کشيد و توى لاکش کلى بالا و پايين پريد، گر چه او سريع‌ترين لاک‌پشت بين لاک‌پشت‌هاى کند بود!
او قبول کرد که به يک شرط بره؛ اينکه هيچ کس تا وقتى اون برنگشته چيزى نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غيبت او، پيرترين لاک‌پشت ديگه نمى‌تونست به گرسنگى ادامه بده. او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن يک ساندويچ کرد.
در اين هنگام لاک‌پشت کوچولو ناگهان فرياد کنان از پشت يک درخت بيرون پريد، «ديديد مى‌دونستم که منتظر نمى‌مونيد. منم حالا نمى‌رم نمک بيارم»!

نتيجه اخلاقى:
بعضى از ماها زندگيمون صرف انتظار کشيدن براى اين مى‌شه که ديگران به تعهداتى که ازشون انتظار داريم عمل کنن. آنقدر نگران کارهايى که ديگران انجام ميدن هستيم که خودمون (عملا) هيچ کارى انجام نمى‌ديم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

داستانی از آلفرد نوبل و رابطه آن با شایعه مرگ جنتی

«آلفرد نوبل از جمله افراد معدودى بود که اين شانس را داشت تا قبل ازمردن، آگهى وفاتش را بخواند! زمانى که برادرش لودويگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف(مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتى صبح روزنامه‌ها را مي‌خواند با ديدن آگهى صفحه اول، ميخکوب شد:
«آلفرد نوبل، دلال مرگ ومخترع مر‌گ‌آورترين سلاح بشرى مرد»!
آلفرد، خيلى ناراحت شد. با خود فکر کرد: آيا خوب است که من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟ پس به سرعت وصيت نامه‌اش را آورد. جمله‌هاى بسيارى را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزه‌اى براى صلح و پيشرفت‌هاى صلح‌آميز شود. امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلکه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزه‌هاى فيزيک و شيمى نوبل و ... مي‌شناسيم. او امروز، هويت ديگرى دارد.»

هر چند از هیچ لحاظ آلفرد نوبل را نمی توان با جنتی مقایسه کرد ، اما شباهت این دو از این لحاظ است که هردو توانستند نظرات افکار عمومی را که در نتیجه اعمالشان در مدت زندگی بود ببینند ، خوب همه می دانیم که آلفرد نوبل بعد از این واقعه بنیاد نوبل را تاسیس کرد که سهم بسزایی در پیشرفت علم داشت ، اما آیا آقایی جنتی نسبت به این اتفاق چه واکنشی خواهد داشت ، آیا رویه اش را تغییر می دهد ، آیا ..... ...............

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

برنامه‌نويس و مهندس و سوال بی جواب !

يک برنامه‌نويس و يک مهندس در يک مسافرت طولانى هوائى کنار يکديگر در هواپيما نشسته بودند. برنامه‌نويس رو به مهندس کرد و گفت: مايلى با همديگر بازى کنيم؟ مهندس که مي‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رويش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشيد. برنامه‌نويس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما يک سوال مي‌پرسم و اگر شما جوابش را نمي‌دانستيد ۵ دلار به من بدهيد. بعد شما از من يک سوال مي‌کنيد و اگر من جوابش را نمي‌دانستم من ۵ دلار به شما مي‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهايش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. اين بار، برنامه‌نويس پيشنهاد ديگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب نداديد ۵ دلار بدهيد ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما مي‌دهم. اين پيشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضايت داد که با برنامه‌نويس بازى کند.

برنامه‌نويس نخستين سوال را مطرح کرد: «فاصله زمين تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اينکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نويس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چيست که وقتى از تپه بالا مي‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائين مي‌آيد ۴ پا؟» برنامه‌نويس نگاه تعجب آميزى کرد و سپس به سراغ کامپيوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طريق مودم بيسيم کامپيوترش به اينترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمريکا را هم جستجو کرد. باز هم چيز بدرد بخورى پيدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونيک فرستاد و سوال را با آنها در ميان گذاشت و با يکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بيدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رويش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نويس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اينکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نويس داد و رويش را برگرداند و خوابيد ...

دو بيمار روانى

فرهاد و هوشنگ هر دو بيمار يک آسايشگاه روانى بودند. يکروز همينطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عميق استخر انداخت و به زير آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پريد و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بيرون کشيد.

وقتى دکتر آسايشگاه از اين اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصميم گرفت که او را از آسايشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من يک خبر خوب و يک خبر بد برايت دارم. خبر خوب اين است که مى توانى از آسايشگاه بيرون بروى، زيرا با پريدن در استخر و نجات دادن جان يک بيمار ديگر، قابليت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به اين نتيجه رسيدم که اين عمل تو نشانه وجود اراده و تصميم در توست. و اما خبر بد اين که بيمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از اين که از استخر بيرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شديم او مرده بود.

هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آويزونش کردم تا خشک بشه. حالا من کى مى تونم برم خونه مون ؟

آسان بينديش، راحت زندگى كن

مى‌گويند در كشور ژاپن مرد ميليونرى زندگى مى‌كرد كه از درد چشم خواب به‌چشم نداشت و براى مداواى چشم دردش انواع قرص‌ها و آمپول‌ها را مصرف كرده بود اما نتيجه چندانى نگرفته بود. وى پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده مى‌بيند. وى به راهب مراجعه مى‌كند و راهب نيز پس از معاينه وى به او پيشنهاد كه مدتى به هيچ رنگى بجز رنگ سبز نگاه نكند. وى پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور مى‌دهد با خريد بشكه‌هاى رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ‌آميزى كند. همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض مى‌كند. پس از مدتى رنگ ماشين، لباس اعضاى خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مى‌آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير مى‌دهد و البته چشم دردش هم تسكين مى‌يابد. بعد از مدتى مرد ميليونر براى تشكر از راهب وى را به منزلش دعوت مى‌نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجى رنگ به منزل او وارد مى‌شود متوجه مى‌شود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه‌اى به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتى به محضر بيمارش مى‌رسد از او مى‌پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و مى‌گويد: «بله. اما اين گران‌ترين مداوايى بود كه تاكنون داشته.» مرد راهب با تعجب به بيمارش مى‌گويد بالعكس اين ارزان‌ترين نسخه‌اى بوده كه تاكنون تجويز كرده‌ام. براى مداواى چشم دردتان، تنها كافى بود عينكى با شيشه سبز خريدارى كنيد و هيچ نيازى به اين همه مخارج نبود. تو نمى‌توانى تمام دنيا را تغيير دهى، بلكه با تغيير نگاهت مى‌توانى دنيا را به كام خود درآورى.

تغيير دنيا كار احمقانه‌اى است اما تغيير نگاه ارزان‌ترين و موثرترين روش مى‌باشد.

آسان بينديش، راحت زندگى كن

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

شما در این تصویر چه می بینید ؟




اگر از جائی که در مقابل کامپیوتر نشسته اید به تصاویر فوق نگاه کنید ،

سمت راست تصویر خانم « آرام» و سمت چب تصویر آقای «عصبانی» را مشاهده می کنید.

از روی صندلیتان بلند شوید و هشت قدم به عقب بروید. حال دوباره به تصاویر نگاه کنید ،جای آنها عوض خواهد شد !!

این تصاویر جالب توسط فیلیپ ج. شینز و آد اولیوا از دانشگاه «گلاسکو» ایجاد شده است.

آنها نشان می دهند که همیشه آنچه را که ما می بینیم واقعا همانهایی نیستند که وجود دارند.

معلوم نیست که انها چگونه این تصاویر جذاب را ایجاد کرده اند.

بدون شک این کار در فتوشاپ امکانپذیر نیست. شکا چه فکر می کنید ؟!



















۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

عمر ٣٠ ثانيه‌ای بشر

بياييد 4/5 ميليارد سالى را كه از عمر بشر می‌گذرد، مساوى با ١٢ ساعت فرض كنيم. البته ما نمی‌دانيم كه در ٢ ساعت و ٥٢ دقيقه اول چه اتفاقى افتاده است. قديمی‌ترين سنگ‌هاى به‌دست آمده، ساعت ٢:٥٢ دقيقه را نشان می‌دهند. در ساعت ٤، اولين موجود زنده – يعنى باكترى – به‌وجود آمد. در ساعت ١٠:٣٠ دقيقه، اولين مهره‌داران در درياها ظاهر شدند. دايناسورها در ساعت ١١:٢٥ دقيقه، پرندگان و پستانداران در ساعت ١١:٥٠ دقيقه و انسان‌ها ٣٠ ثانيه مانده به ١٢ پا به عرصه وجود گذاشتند. بنابراين، با توجه به اين مقياس، بشر تنها ٣٠ ثانيه است كه بر روى زمين زندگى می‌كند.

يکى از زيباترين داستان‌هاى واقعى

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت‌هاى اوليه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همه آن‌ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آن‌ها قائل نيست. البته او دروغ می‌گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش‌آموز همين کلاس بود. هميشه لباس‌هاى کثيف به تن داشت، با بچه‌هاى ديگر نمي‌جوشيد و به درسش هم نمي‌رسيد. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي‌يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال‌هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي‌ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي‌دهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل».
معلّم کلاس دوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز فوق‌العاده‌اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان‌ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»
معلّم کلاس سوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس‌خواندن مي‌کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه‌اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.»
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه‌اى به مدرسه نشان نمي‌دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي‌برد.»
خانم تامپسون با مطالعه پرونده‌هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش‌آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه‌ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته‌بندى شده بود. خانم تامپسون هديه‌ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه‌هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه‌ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي‌داديد.»
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش «زندگي» و «عشق به همنوع» به بچه‌ها پرداخت و البته توجه ويژه‌اى نيز به تدى مي‌کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي‌کرد او هم سريعتر پاسخ مي‌داد. به سرعت او يکى از با هوش‌ترين بچه‌هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش‌آموز محبوبش شده بود.
يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته‌ام.
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته‌ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ‌التحصيل مي‌شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه‌اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم ‌گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان‌نامه کمى طولاني‌تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي‌خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي‌شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين‌ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي‌توانم تغيير کنم از شما متشکرم.»
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه مي‌کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي‌توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.»
بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است.

همين امروز گرمابخش قلب يکنفر شويد ... وجود فرشته‌ها را باور داشته باشيد، و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.

آرزوهايى که حرام شدند ......

جادوگرى که روى درخت انجير زندگى مى‌کند
به لستر گفت: يه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگى آرزو کرد که
دو تا آرزوى ديگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از اين سه آرزو
سه آرزوى ديگر آرزو کرد
آرزوهايش شد نُه آرزو با سه آرزوى قبلى
بعد با هر کدام از اين دوازده آرزو
سه آرزوى ديگر خواست
که تعداد آرزوهايش رسيد به ۴۶ يا ۵۲ يا...
به هر حال از هر آرزويش استفاده کرد
براى خواستن يه آرزوى ديگر
تا وقتى که تعداد آرزوهايش رسيد به...
۵ ميليارد و هفت ميليون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هايش را پهن کرد روى زمين و شروع کرد به کف زدن و رقصيدن
جست و خيز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن براى داشتن آرزوهاى بيشتر
بيشتر و بيشتر
در حالى که ديگران مى‌خنديدند و گريه مى‌کردند
عشق مى‌ورزيدند و محبت مى‌کردند
لستر وسط آرزوهايش نشست
آن‌ها را روى هم ريخت تا شد مثل يک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پير شد
و بعد يک شب او را پيدا کردند در حالى که مرده بود
و آرزوهايش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهايش را شمردند
حتى يکى از آن‌ها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق مى‌زدند
بفرمائيد چند تا برداريد
به ياد لستر هم باشيد
که در دنياى سيب‌ها و بوسه‌ها و کفش‌ها
همه آرزوهايش را با خواستن آرزوهاى بيشتر حرام کرد!


شعرى از : شل سيلور استاين

ابراز عشق

يک روز آموزگار از دانش‌آموزانى که در کلاس بودند پرسيد آيا مى‌توانيد راهى غيرتکرارى براى ابراز عشق، بيان کنيد؟
برخى از دانش‌آموزان گفتند بعضی‌ها عشقشان را با بخشيدن معنا مى‌کنند.
برخى «دادن گل و هديه» و «حرف‌هاى دلنشين» را راه بيان عشق عنوان کردند. شمارى ديگر هم گفتند که «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختى» را راه بيان عشق مى‌دانند.
در آن بين، پسرى برخاست و پيش از اين که شيوه دلخواه خود را براى ابراز عشق بيان کند، داستان کوتاهى تعريف کرد:
يک روز زن و شوهر جوانى که هر دو زيست شناس بودند طبق معمول براى تحقيق به جنگل رفتند. آنان وقتى به بالاى تپّه رسيدند درجا ميخکوب شدند.
يک قلاده ببر بزرگ، جلوى زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود. شوهر، تفنگ شکارى به همراه نداشت و ديگر راهى براى فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک‌ترين حرکتى نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زيست شناس فرياد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه‌هاى مرد جوان به گوش زن رسيد. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اينجا که رسيد دانش‌آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوى اما پرسيد: آيا مى‌دانيد آن مرد در لحظه‌هاى آخر زندگى‌اش چه فرياد مى‌زد؟
بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوى جواب داد: نه، آخرين حرف مرد اين بود که «عزيزم، تو بهترين مونسم بودى. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود».
قطره‌هاى بلورين اشک، صورت راوى را خيس کرده بود که ادامه داد: همه زيست‌شناسان مى‌دانند ببر فقط به کسى حمله مى‌کند که حرکتى انجام مى‌دهد و يا فرار مى‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پيشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. اين صادقانه‌ترين و بى‌رياترين‌ترين راه پدرم براى بيان عشق خود به مادرم و من بود.

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

فقر چيست؟

می‌خواهم بگويم ......
فقر همه جا سر می‌كشد .......
فقر، گرسنگى نيست، عريانى هم نيست ......
فقر، چيزى را «نداشتن» است، ولى، آن چيز پول نيست ..... طلا و غذا نيست .......
فقر، همان گرد و خاكى است كه بر كتاب‌هاى فروش نرفته يك كتابفروشى می‌نشيند ......
فقر، تيغه‌هاى برنده ماشين بازيافت است،‌ كه روزنامه‌هاى برگشتى را خرد می‌كند ......
فقر، كتيبه سه هزار ساله‌اى است كه روى آن يادگارى نوشته‌اند .....
فقر، پوست موزى است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته می‌شود .....
فقر، همه جا سر می‌كشد ........
فقر، شب را «بى‌غذا» سر كردن نيست ...
فقر، روز را «بی‌انديشه» سر كردن است ...

دکتر علی شريعتی

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

آهنگ عاشقانه با داستانی بسیار زیبا با صدای مهام به نام نابینا

این آهنگ در کنار داشتن ملودی بسیار زیبا و همچنین صدای خوب مهام دارای داستان بسیار زیبایی است که خلاصه ان بدین شرح است : « یک دختر که چشمانش نابیناست بسیار افسرده است تا اینکه یک پسر عاشقش می شود پس از مدتی دختر از پسر می خواهد او را تر ک کند زیرا می گوید چون من نابینا هستم به تنهایی محکومم ، پسر هم به همین خاطر چشمانش را به دختر می دهد و بدین صورت پسر نابینا می شود و دختر بینا. وقتی این اتفاق می افتد دختر به این دلیل که من بینا هستم و تو نابینا می گوید پس تو به تنهایی محکومی و..........» در کل آهنگ بسیار زیباست . ای کاش در کنار این همه کارهای زیادی که در حال حاضر در ایران تولید می شود و در عین شاد بودن ولی مفهوم ندارند این چنین کارهایی نیز زیاد شود

دانلود آهنگ دختر نابینا

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

مکالمه‌اى بين لئوناردو باف و دالايى‌لاما

لئوناردو باف يک پژوهشگر دينى معروف در برزيل است. متن زير، نوشته اوست:
در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود و دالايى‌لاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسيدم: عالى جناب، بهترين دين کدام است؟
من فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودايى» يا «اديان شرقى که خيلى قديمى‌تر از مسيحيت هستند.»
دالايى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد ... و آنگاه گفت:
«بهترين دين، آن است که شما را به خداوند نزديک‌تر سازد. دينى که از شما آدم بهترى بسازد.»
من که از چنين پاسخ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم، پرسيدم:
آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چيست؟
او پاسخ داد:
«هر چيز که شما را دل‌رحم‌تر، فهميده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر، بامحبت‌تر، انسان دوست‌تر، با مسئوليت‌تر و اخلاقى‌تر سازد.
دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است»
من لحظه‌اى ساکت ماندم و به حرف‌هاى خردمندانة او انديشيدم. به نظر من پيامى که در پشت حرف‌هاى او قرار دارد چنين است:
دوست من! اين که تو به چه دينى اعتقاد دارى و يا اين که اصلاً به هيچ دينى اعتقاد ندارى، براى من اهميت ندارد. آنچه براى من اهميت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.
به ياد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.
قانون عمل و عکس‌العمل فقط منحصر به فيزيک نيست. در روابط انسانى هم صادق است.
اگر خوبى کنى، خوبى مى‌بينى
و اگر بدى کنى، بدى.
هميشه چيزهايى را به دست خواهى آورد که براى ديگران نيز همان‌ها را آرزو کنى.
شاد بودن، هدف نيست. يک انتخاب است.
«هيچ دينى بالاتر از حقيقت وجود ندارد.»

ساده‌ترين جواب

شرلوک هلمز و واتسون رفته بودند صحرا نوردى. شب چادر زدند و زير آن خوابيدند. نيمه‌هاى شب هولمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار کرد و گفت: نگاهى به آن بالا بينداز و به من بگو چه مى‌بينى؟

واتسون گفت: ميليون‌ها ستاره مى‌بينم.
هولمز گفت: چه نتيجه مى‌گيرى؟
واتسون گفت: ازلحاظ روحانى نتيجه مى‌گيريم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم.
از لحاظ ستاره‌شناسى نتيجه مى‌گيريم که زهره در برج مشترى است، پس بايد اوايل تابستان باشد.
از لحاظ فيزيکى، نتيجه مى‌گيريم که مريخ در محاذات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد.
شرلوک هولمز قدرى فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقى بيش نيستى. نتيجه اول و مهمى که بايد بگيرى اينست که چادر ما را دزديده‌اند!

بله...

در زندگى همه ما بعضى وقت‌ها بهترين و ساده‌ترين جواب و راه حل کناردستمونه، ولى اين قدر به دور دست‌ها نگاه مى‌کنيم که آن را نمى‌بينيم.