۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

اگر درمورد نظر سنجی « اگر رفراندوم آزادی داشتیم ، شما به چه نوع حکومتی رای می دادید ؟» نظری دارید ، لطفا نظرات خود را زیر همین لینک بیان کنید


خوشحال می شم نظرات شما گرامیان را در مورد این نظر سنجی بدانم.

ممنون
پویانا

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

١٠ راز ذهن انسان

١- خواب ديدن
اگر از ١٠ نفر بپرسيد که خواب‌ها و روياهاى انسان از چه تشکيل شده‌اند، احتمالاً ١٠ پاسخ متفاوت دريافت می‌کنيد. علتش اين است که دانشمندان هنوز سرگرم کشف اين معما هستند. يک احتمال: خواب ديدن از طريق تحريک حرکت سناپس‌ها بين سلول‌هاى مغز، به تمرين دادن مغز می‌پردازد. يک نظريه ديگر اين است که خواب‌هاى افراد درباره وظايف و هيجاناتى است که در طول روز به آن پرداخته و اين فرايند می‌تواند به استحکام افکار و خاطرات کمک کند. به طول کلّى، دانشمندان توافق دارند که خواب ديدن در خلال عميق‌ترين بخش خواب که حرکات سريع چشم (REM) خوانده می‌شود اتفاق می‌افتد.

٢- خوابيدن
می‌خواهيم درباره چيزى صحبت کنيم که بيش از يک چهارم عمر هر انسان صرف آن می‌شود. هنوز دليل به خواب رفتن به صورت معما باقى مانده است. چيزى که دانشمندان می‌دانند اين است که: خوابيدن براى بقاى پستانداران جنبه حياتى دارد. بی‌خوابى فزاينده می‌تواند به تغيير خلق و خو، توهّم‌زدگى و در حالت‌هاى خاص، حتى به مرگ منجر شود. خواب داراى دو وضعيت است: حرکات غيرسيريع چشم (NREM) که در خلال آن، مغز فعاليت کم سوخت و سازى انجام می‌دهد و حرکات سريع چشم (REM) که در خلال آن، مغز بسيار فعّال است. برخى دانشمندان فکر می‌کنند که خواب NREM به بدن استراحت می‌دهد و شبيه خواب زمستانى باعث ذخيره انرژى می‌گردد و خواب REM می‌تواند به سازماندهى خاطرات کمک کند. البته اين ايده هنوز اثبات نشده است و روياهايى که در خلال خواب REM به وقوع می‌پيوندد هميشه ارتباطى به خاطرات ندارد.

٣- احساسات خيالى
تخيمن زده می‌شود که در حدود ٨٠ درصد حس‌هايى که در ناحيه اندام‌هاى قطع شده بدن وجود دارد مانند گرما، خارش، فشار و درد، برآمده از «اندام‌هاى گمشده» هستند. افرادى که اين پديده «اندام خيالی» را تجربه می‌کنند، حسى که دارند درست مانند اين است که آن اندام جزئى از بدن آن‌هاست. يک توضيحى که در اين مورد وجود دارد اين است که عصب‌هاى ناحيه عضو قطع شده، ارتباط جديدى با نخاع برقرار می‌کنند و به فرستادن علائم (سيگنال) به مغز ادامه می‌دهند، درست مانند هنگامى که عضو قطع شده سرجايش وجود داشت. احتمال ديگرى که داده می‌شود اين است که مغز طورى برنامه‌ريزى شده است با بدن کامل کار کند. به عبارت ديگر، احتمال داده می‌شود که مغز، الگويى از يک بدن کامل با تمام اجزاء و اندام‌ها را در خود نگهدارى می‌کند.

٤- کنترل مأموريت
ساعت بيولوژيک بدن که در هيپوتالاموس مغز قرار دارد، برنامه‌ريزى فعاليت‌هاى بدن براى يک ريتم ٢٤ ساعته را بر عهده دارد. واضح‌ترين اثر اين ريتم، چرخه خواب- بيدارى است امّا ساعت بيولوژيک بر روى دستگاه گوارش، دماى بدن، فشار خون و توليد هورمون‌هاى نيز تأثير دارد. پژوهشگران دريافته‌اند که شدّت نور می‌تواند از طريق تنظيم هورمون ملاتونين، اين ساعت را عق يا جلو ببرد. تحقيقات بر روى اين که آيا مکمل‌هاى غذايى حاوى ملاتونين می‌توانند از خستگى پرواز ناشى از اختلاف ساعت جلوگيرى کنند يا نه ادامه دارد.

٥- خاطرات
انسان‌ها معمولاً برخى اتفاقات را به سختى فراموش می‌کنند، مثل اولين روز مدرسه يا نخستين ملاقات با همسر. سوال اين است که اين فيلم‌هاى سينمايى چگونه در ذهن انسان نگهدارى می‌شود؟ دانشمندان با استفاده از تکنيک‌هاى تصويربردارى از مغز در حال کشف سازو کار مسئول ايجاد و ذخيره‌سازى خاطرات هستند. يافته‌هاى کنونى نشان می‌دهد که ناحيه هيپوکامپوس که درون غشاء خاکسترى مغز قرار دارد می‌تواند به صورت جعبه خاطرات عمل کند.

٦- معما
خنده يکى از رفتارهاى انسان است که درک بسيار اندکى از آن وجود دارد. دانشمندان دريافته‌اند که در خلال يک خنده از ته دل، سه قسمت از مغز فعّال می‌شود: بخش تفکّر که به شما کمک می‌کند معنى شوخى يا جوک را درک کنيد، بخش حرکت که به عضلاتتان دستور حرکت می‌دهد و ناحيه هيجانات که حس «شادی» را بيرون می‌کشد. امّا چيزى که هنوز ناشناخته مانده اين است که چرا يک نفر به يک جوک احمقانه می‌خندد در حالى که فرد ديگرى موقع تماشاى يک فيلم ترسناک خنده‌اش می‌گيرد. به گفته يکى از پژوهشگران، خنده واکنشی است به ناهمخوانى و ناسازگارى (داستان‌هايى که از انتظارات متعارف پيروى نمی‌کنند). تنها چيزى که مشخص است اين است که خنده حال ما را بهتر می‌کند.

٧- طبيعت درمقابل تربيت
در جدال ديرپاى مربوط به اين که آيا افکار و شخصيت، توسط ژن‌ها کنترل می‌شود يا محيط، دانشمندان به شواهدى دست يافته‌اند که نشان می‌دهد پاسخ اين سوال يکى يا هر دوى آن‌هاست! قابليت مطالعه ژن‌هاى يک فرد، بسيارى از خصوصيات و ويژگی‌هاى انسان را نشان داده است که ما کنترل اندکى بر روى آن‌ها داريم و در عين حال، در بسيارى از زمينه‌ها، نشان داده شده است که تربيت، تأثيرى قوى بر اين که ما که هستيم و چه می‌کنيم داشته است.

٨- ميرائى
زندگى جاويد فقط در هاليوود وجود دارد ! امّا سوال اين است که چرا انسان پير می‌شود؟ همه ما با يک جعبه ابزار عالى به دنيا می‌آئيم که پر است از سازوکارهاى مقابله با بيماری‌ها، به نحوى که ممکن است فکر کنيم می‌تواند ما را در مقابل انواع بيماري‌ها محافظت کند. امّا با افزايش سن، سازوکار ترميمى بدن از فرم خارج مي‌شود. در واقع، مقاومت ما در برابر صدمات جسمى و استرس کاهش می‌يابد. نظريه‌هايى که در مورد علّت سالخوردگى انسان وجود دارد را می‌توان به دو دسته تقسيم کرد: ١) پا به سن گذاشتن مانند ساير ويژگی‌هاى انسان، ممکن است بخشى از ژنتيک انسان باشد که طبق برنامه‌ريزى خاصى اتفاق می‌افتد و ٢) در يک ديدگاه کمتر خوش‌بينانه، پا به سن گذاشتن، علّت خاصى ندارد و در نتيجه صدمات سلّولى که در طول زندگى به وقوع می‌پيوندد، پيش می‌آيد. تعداد زيادى از دانشمندان فکر می‌کنند که علم نهايتاً پا به سن گذاشتن را به تأخير خواهد انداخت و حداقل طول عمر را به دو برابر طول عمر فعلى خواهد رساند.

٩- انجماد
زندگى جاويد ممکن است واقعيت نداشته باشد امّا يک رشته جديد به نام کرايونيکس (Ceyonics) می‌تواند به برخى از انسان‌ها دو بار حيات اعطاء کند. در مراکز کرايونيکس، بدن انسان‌ها را پس از مرگ در خمره‌هايى پر از نيتروژن مايع در دماى منهاى ٧٨ درجه سانتيگراد قرار می‌دهند. ايده‌اى که وجود دارد اين است که فردى که بر اثر يک بيمارى که فعلاً لاعلاج است فوت شده می‌تواند در آينده هنگامى که درمان آن بيمارى کشف شد، يخ‌گشايى و احياء شود. هم اکنون بدن تد ويليامز، بازيکن شاخص و معروف بيس‌بال در يکى از مراکز کرايونيکس در آريزونا منجمد شده است. البته فعلاً هيچيک از بدن‌هايى که بدين ترتيب منجمد شده‌اند احياء نشده‌اند زيرا اين فناورى هنوز به وجود نيامده است ولى دانشمندانى که در اين زمينه کار می‌کنند اميدوارند در آينده به اين فناورى دست يابند.

١٠- هشيارى و آگاهى
هنگامى که صبح از خواب برمی‌خيزيد، متوجه می‌شويد که خورشيد طلوع کرده است، صداى پرندگان را می‌شنويد و هواى تازه را برروى پوست صورت خود حس می‌کنيد. به عبارت ديگر، هوشيار هستيد. اين موضوع پيچيده از ديرباز در جوامع علمى مطرح بوده است. اخيراً دانشمندان علم اعصاب، هشيارى را به عنوان يک موضوع پژوهشى واقعى مورد توجه قرار داده‌اند. بزرگترين معما در اين حوزه توضيح اين مسأله بوده است که چگونه فرايندها در مغز به تجربيات ذهنى می‌انجامند. تا کنون دانشمندان توانسته‌اند ليست بالا بلندى از سؤالات را تهيه کنند.

شوهر با مرام ... !

شيوانا جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذايى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندين بچه قد و نيم قد برد.
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را ديد شروع کرد به بدگويى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند.
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در يک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى عليل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مريض و بى‌حال بود چندين بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اينکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که ديگر با اين بدنش چنين کارى از او ساخته نيست و تصميم دارد سراغ کار ديگر برود.
من هم که ديدم او ديگر به درد ما نمى‌خورد، برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بيرون انداختيم تا لا اقل خرج اضافى او را تحمل نکنيم.
با رفتن او ، بقيه هم وقتى فهميدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما اين بسته‌هاى غذا و پول را برايمان آورديد ما به شدت به آنها نياز داشتيم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
شيوانا تبسمى کرد و گفت: حقيقتش من اين بسته‌ها را نفرستادم. يک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اينها را به شما بدهم و ببينم حالتان خوب هست يا نه!؟ همين!
شيوانا اين را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرين لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى يادم رفت بگويم که دست راست و نصف صورت اين فروشنده دوره گردهم سوخته بود.


رابطه دوستی و نوشیدن چای ... !

دوستى با بعضى آدم‌ها مثل نوشيدن چاى کيسه ايست هول هولکى و دمدستى.
اين دوستى‌ها براى رفع تکليف خوبند اما خستگى‌ات را رفع نمى‌کنند.
اين چاى خوردن‌ها دل آدم را باز نمى‌کند و خاطره نمى‌شود
فقط از سر اجبار مى‌خوريشان که چاى خورده باشى
به بعدش هم فکر نمى‌کنى.

دوستى با بعضى آدم‌ها مثل خوردن چاى خارجى است.
پر از رنگ و بو.
اين دوستى‌ها جان مى‌دهد براى مهمان بازى براى جوک‌هاى خنده‌دار تعريف کردن
براى فرستادن اس‌ام‌اس‌ها و ايميل‌هاى صد تا يک غاز.
براى خاطره‌هاى دم دستى.
اولش حس خوبى به تو مى‌دهند.
اين چاى زود دم خارجى را مى‌ريزى در فنجان بزرگ.
مى‌نشينى با شکلات فندقى مى‌خورى و فکر مى‌کنى خوشحال‌ترين آدم روى زمينى.
فقط نمى‌دانى چرا باقى چاى که مانده در فنجان بعد از يکى دو ساعت مى‌شود رنگ قير.
يک مايع سياه و بد بو که چنان به ديواره فنجام رنگ مى‌دهد که انگار در آن مرکب چين ريخته بودى نه چاى.

دوستى با بعضى آدم‌ها مثل نوشيدن چاى سر گل لاهيجان است.
بايد نرم دم بکشد.
بايد انتظارش را بکشى.
بايد براى عطر و رنگش منتظر بمانى بايد صبر کنى.
آرام باشى و مقدماتش را فراهم کنى.
بايد آن را بريزى در يک استکان کوچک کمر باريک.
خوب نگاهش کنى.
عطر ملايمش را احساس کنى و آهسته جرعه جرعه بنوشى‌اش و زندگى کنى.

در مواجهه با مشکلات چگونه عمل می کنید ؟

كشاورزى الاغ پيرى داشت كه يك روز اتفاقى به درون يك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعى كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد. پس براى اينكه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بميرد و مرگ تدريجى او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روى سر الاغ خاك مى‌ريختند اما الاغ هر بار خاك‌هاى روى بدنش را مى‌تكاند و زير پايش مى‌ريخت و وقتى خاك زير پايش بالا مى‌آمد، سعى مي‌كرد روى خاك‌ها بايستد. روستايى‌ها همينطور به زنده به گور كردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همين‌طور به بالا آمدن ادامه داد تا اينكه به لبه چاه رسيد و در حيرت کشاورز و روستائيان از چاه بيرون آمد...
نتيجه اخلاقى: مشكلات، مانند تلى از خاك بر سر ما مى‌ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم: اول اينكه اجازه بدهيم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اينكه از مشكلات سكويى بسازيم براى صعود

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

پویانا را گفتند: ادب از که آموختی ؟ گفت : از محمود چاخان، که هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم

پویانا را گفتند: ادب از که آموختی ؟ گفت : از محمود چاخان، که هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.یعنی همه اعمال ایشان.

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

اينشتين در بهشت

وقتى اينشتين مرد او را به بهشت بردند. در آنجا به اطلاع او رسانده شد که متاسفانه اتاق خصوصى ‌اش هنوز حاضر نشده و بايد چند روزى را در خوابگاه عمومى در کنار ديگران بسر برد.
اينشتين گفت مانعى ندارد و او از همصحبتى با ديگران خوشحال مى‌شود. راهنما او را به داخل خوابگاه عمومى هدايت کرد. در آنجا ٤ نفر ديگر هم بودند. راهنما ضمن معرفى اينشتين به آنها، شروع به معرفى آنها کرد:
«اين اولين هم اتاقى شماست. ضريب هوشى (IQ) او ١٨٠ است!»
اينشتين گفت: عاليه. مى ‌توانيم با هم در مورد رياضيات صحبت کنيم.
«و اين دومين هم اتاقى شماست. ضريب هوشى ‌اش ١٥٠ است!»
اينشتين گفت: اين هم خيلى خوبه. مى ‌توانيم با هم در مورد فيزيک صحبت کنيم.
«و اين سومين هم اتاقى شماست. ضريب هوشى ‌اش ١٠٠ است!»
اينشتين گفت: عيبى نداره. مى ‌توانيم با هم در مورد آخرين فيلمهاى سينمايى که نمايش مى دهند صحبت کنيم.
«و بالاخره اين هم آخرين هم اتاقى شما. ضريب هوشى ‌اش ٨٠ است!»
اينشتين دستش را به طرف آن مرد دراز کرد و بعد از اين که با هم دست دادند از او پرسيد: فکر مى ‌کنى بالاخره نرخ بهره و وضعيت اقتصادى به کجا مى رسه؟

اگه بدونید دو روز دیگه مانده به آخر دنیا چه کار می کنید ؟

دو روز مانده به پايان جهان
تازه فهميد که هيچ زندگى نکرده است
تقويمش پر شده بود
و
تنها دور روز
تنها دو روز خط نخورده باقى بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانى
نزد خدا رفت تا روزهاى بيشترى از خدا بگيريد.

داد زد و بد و بيراه گفت
خدا سکوت کرد
جيغ کشيد و جار و جنجال راه انداخت
خدا سکوت کرد
آسمان و زمين را به هم ريخت
خدا سکوت کرد

به پر و پاى فرشته‌ها و انسان پيچيد
خدا سکوت کرد
کفر گفت و سجاده دور انداخت
خدا سکوت کرد

دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد
خدا سکوتش را شکست و گفت: عزيزم:
اما يک روز ديگر هم رفت
تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادى
تنها يک روز ديگر باقى است
بيا و لااقل اين يک روز را زندگى کن

لا به لاى هق‌هقش گفت: اما با يک روز؟
با يک روز چه کار می‌توان کرد؟
خدا گفت: آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويى که هزار سال زيسته است
و آنکه امروزش را در نمی‌يابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آيد
و آنگاه سهم يک روز زندگى را در دستانش ريخت و گفت
حالا برو و زندگى کن

او مات و مبهوت به زندگى نگاه کرد که در گوى دستانش می‌درخشيد
اما می‌ترسيد حرکت کند، می‌ترسيد راه برود،
می‌ترسيد زندگى از لاى انگشتانش بريزد
قدرى ايستاد
بعد با خودش گفت: وقتى فردايى ندارم، نگه داشتن اين يک روز چه فايده‌اى دارد
بگذار اين مشت زندگى را مصرف کنم

آن وقت شروع به دويدن کرد
زندگى را به سر و رويش پاشيد
زندگى را نوشيد و زندگى را بوييد
و چنان به وجد آمد
که ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود
می‌تواند بال بزند
می‌تواند ...

او در آن يک روز آسمان خراشى بنا نکرد
زمينى را مالک نشد، مقامى را به دست نياورد
اما
اما در همان يک روز دست بر پوست درخت کشيد،
روى چمن خوابيد
کفش دوزکى را تماشا کرد
سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد
و به آنها که او را نمی‌شناختند سلام کرد
و براى آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد

او در همان يک روز آشتى کرد و خنديد و سبک شد
لذت برد و سرشار شد و بخشيد و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
او در همان يک روز زندگى کرد
اما فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند
امروز او درگذشت، کسى که هزار سال زيسته بود

و
تو
تو تا کنون چقدر از عمرت را زندگى کرده‌ای؟

فرق بين کشورهای فقير و غنی

  • فرق بين کشورهاى فقير و غنى در قدمت آن کشورها نيست.
    به طور مثال به هند و مصر نگاه کنيد که بيش از ٢٠٠٠ سال قدمت دارند ولى فقيرند.
    ولى ازسوى ديگر، کشورهاى کانادا، استراليا و زلاندنو ١٥٠ سال پيش وجود نداشتند ولى امروز جزء کشورهاى پيشرفته و غنى هستند.
  • فرق بين کشورهاى فقير و غنى در وجود منابع طبيعى نيست.
    به طور مثال، ژاپن را در نظر بگيريد. کشور کوچکى که ٨٠٪ آن کوهستانى است و براى کشاورزى و دامپرورى مساعد نيست امّا دومين اقتصاد دنيا را در اختيار دارد. اين کشور مثل يک کارخانه عظيم شناور است که مواد خام از سراسر جهان به آن وارد می‌شود و محصولات صنعتى از آن به سراسر جهان صادر می‌‌‌گردد.
    کشور سوئيس، مثال ديگرى است که در آنجا کاکائو کاشته نمی‌‌‌شود ولى بهترين شکلات‌هاى دنيا را دارد. در اين کشور کوچک، فقط ٤ ماه از سال دامپرورى و کشاورزى صورت می‌‌‌گيرد ولى محصولات لبنى با بهترين کيفيت توليد می‌‌‌‌گردد.
  • فرق بين کشورهاى فقير و غنى در هوش افراد آن‌ها نيست.
    هنگامى که مديران و کارشناسان کشورهاى غنى با همتاهاى خود در کشورهاى فقير ارتباط برقرار می‌‌‌‌کنند درمی‌‌‌يابند که تفاوت مهمى از نظر هوشمندى بين آنان نيست.
  • فرق بين کشورهاى فقير و غنى در رنگ پوست و نژاد نيست.
    مهاجرانى که از کشورهاى فقير به کشورهاى غنى آمده‌اند به خوبى قدرت خلاقه خود را نشان داده‌اند.

پس فرق آن‌ها در چيست؟

  • تفاوت در نگرش و طرز فکر مردم آن‌هاست که طى سال‌ها از طريق آموزش و فرهنگ جا افتاده و شکل گرفته است.
  • تحليل رفتار مردم در کشورهاى غنى و توسعه يافته نشان می‌‌‌‌دهد که اکثريت مردم آن‌ها از اصول زير در زندگی‌‌‌شان پيروى می‌‌‌‌کنند:

    1- اخلاقيات، به عنوان يک اصل اوليه
    2- يکپارچگى
    3- مسئوليت‌پذيرى
    4- احترام به قانون و مقررات
    5- احترام به حقوق شهروندان ديگر
    6- عشق به کار
    7- تمايل به پس‌انداز و سرمايه‌گذارى
    8- وقت‌شناسى
    9- تمايل به کارهاى قهرمانانه

  • امّا در کشورهاى فقير، تنها اقليت کوچکى از اين اصول اوليه در زندگى روزمره‌شان پيروى می‌‌‌کنند.

علت فقير بودن ما کمبود منابع طبيعى يا ناسازگارى طبيعت نيست.
علت فقيربودن ما در نگرش و طرز فکر خود ما نهفته است.
در ما عزم جدّى براى پيروى و آموزش اين اصول کارکردى جوامع غنى و توسعه يافته وجود ندارد.
اگر کشور خود را دوست داريد اين مطلب را به ديگران نيز برسانيد.



واکنش ــــــــــــــــــ> تغيير ــــــــــــــــ> اقدام

جعبه کفش

زن وشوهرى بيش از ٦٠ سال بايکديگر زندگى مشترک داشتند. آنها همه چيز را به طور مساوى بين خود تقسيم کرده بودند. در مورد همه چيز باهم صحبت مى‌کردند و هيچ چيز را از يکديگر پنهان نمى‌کردند مگر يک چيز: يک جعبه کفش در بالاى کمد پيرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چيزى نپرسد.
در همه اين سال‌ها پيرمرد آن را ناديده گرفته بود اما بالاخره يک روز پيرزن به بستر بيمارى افتاد و پزشکان از او قطع اميد کردند. در حالى که با يکديگر امور باقى را رفع و رجوع مى‌کردند پير مرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.
پيرزن تصديق کرد که وقت آن رسيده است که همه چيز را در مورد جعبه به شوهرش بگويد. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتى پيرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنى و مقدارى پول به مبلغ ٩٥ هزار دلار پيدا کرد پيرمرد در اين باره از همسرش سوال نمود.
پيرزن گفت: هنگامى که ما قول و قرار ازدواج گذاشتيم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختى زندگى مشترک در اين است که هيچ وقت مشاجره نکنيد او به من گفت که هر وقت از دست توعصبانى شدم ساکت بمانم و يک عروسک ببافم.
پيرمرد به شدت تحت تاثير قرار گرفت و سعى کرد اشک‌هايش سرازير نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگى مشترکشان از دست او رنجيده بود از اين بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت اين همه پول چطور؟ پس اينها ازکجا آمده؟
در پاسخ گفت: آه عزيزم اين پولى است که از فروش عروسک‌ها به دست آورده‌ام.

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

مادر

١. وقتى يکساله بوديد، او شما را حمام می‌برد و تميز می‌کرد. قدردانى شما از او اين بود که تمام شب‌ها تا صبح گريه می‌کرديد.

٢. وقتى دوساله بوديد، او به شما راه رفتن آموخت. قدردانى شما از او اين بود که هر وقت صدايتان می‌کرد فرار می‌کرديد.

٣. وقتى سه‌ساله بوديد، او تمام غذاهاى شما را با عشق و علاقه آماده می‌کرد. قدردانى شما از او اين بود که ظرف غذايتان را روى زمين می‌انداختيد و همه جا را کثيف می‌کرديد.

٤. وقتى چهارساله بوديد، او به دست شما چندمداد رنگى داد. قدردانى شما از او اين بود که روى ديوارهاى اتاق و ميزغذاخورى خط می‌کشيديد.

٥. وقتى پنج‌ساله بوديد، او لباس‌هاى قشنگ به تن شما می‌پوشاند. قدردانى شما از او اين بود که خود را در نزديکترين خاک و گِلى که پيدا می‌کرديد می‌انداختيد.

٦. وقتى شش ساله بوديد، او براى شما يک توپ خريد. قدردانى شما از او اين بود که آن را به شيشه همسايه ‌کوبيديد.

٧. وقتى هفت ساله بوديد، او شما را به مدرسه برد. قدردانى شما از او اين بود که داد می‌زديد:«من نميام! من نميام!»

٨. وقتى هشت ساله بوديد، او به دست شما يک بستنى داد. قدردانى شما از او اين بود که آن را روى لباس خود ريختيد.

٩. وقتى نه ساله بوديد، او شما را به کلاس آموزش موسيقى فرستاد. قدردانى شما از او اين بود هيچگاه تمرين نمی‌کرديد.

١٠. وقتى ده ساله بوديد، او با ماشين شما را همه جا می‌رساند، از استاديوم ورزشى تا مدرسه تا جشن تولد دوستتان تا ... قدردانى شما از او اين بود که از ماشين پياده می‌شديد و پشت سرتان را نگاه هم نمی‌کرديد.

١١. وقتى يازده ساله بوديد، او شما و دوستتان را به سينما می‌برد. قدردانى شما از او اين بود که از او می‌خواستيد در رديف جداگانه بنشيند.

١٢. وقتى دوازده ساله بوديد، او به شما هشدار می‌داد که بعضى فيلم‌ها يا برنامه‌هاى تلويزيون را تماشا نکنيد. قدردانى شما از او اين بود که صبر می‌کرديد تا او از خانه بيرون رود.

١٣. وقتى سيزده ساله بوديد، او به شما پيشنهاد می‌کرد که موى سرتان را اصلاح کنيد. قدردانى شما از او اين بود که به او می‌گفتيد از مُد چيزى نمی‌فهمد.

١٤. وقتى چهارده‌ساله بوديد، او هزينه سفر يکماهه شما را در تعطيلات تابستان پرداخت کرد. قدردانى شما از او اين بود که حتى يک نامه هم برايش ننوشتيد.

١٥. وقتى پانزده ساله بوديد، او از سرکار به خانه بازمی‌گشت و در انتظار استقبال شما بود. قدردانى شما از او اين بود که در اتاقتان را قفل می‌کرديد.

١٦. وقتى شانزده ساله بوديد، او منتظر يک تلفن مهم بود. قدردانى شما از او اين بود که مدتى طولانى تلفن را اشغال نگهداشته بوديد و با دوستتان حرف می‌زديد.

١٧. وقتى هفده ساله بوديد، او در جشن فارغ‌التحصيلى دبيرستان شما گريه کرد. قدردانى شما از او اين بود که به او توجهى نکرديد و تمام شب را با دوستانتان گذرانديد.

١٨. وقتى هجده ساله بوديد، او به شما رانندگى ياد داد و اجازه داد ماشينش را برانيد. قدردانى شما از او اين بود که هر وقت فرصت پيدا می‌کرديد کليد ماشينش را يواشکى بر می‌داشتيد و می‌رفتيد.

١٩. وقتى نوزده ساله بوديد، او هزينه‌هاى دانشگاه شما را می‌پرداخت، شما را با ماشين به دانشگاه می‌رساند، کيف شما را حمل می‌کرد. قدردانى شما از او اين بود که ٥٠ متر مانده به دانشگاه از ماشين پياده می‌شديد و با او خداحافظى می‌کرديد تا جلوى دوستانتان خجالت نکشيد.

٢٠. وقتى بيست‌ساله بوديد، او از شما درباره دوستانتان سوال می‌کرد. قدردانى شما از او اين بود که به او می‌گفتيد «به تو مربوط نيست».

٢١. وقتى بيست‌ويک ساله بوديد، او به شما شغل‌هايى را براى آينده‌تان پيشنهاد می‌کرد. قدردانى شما از او اين بود که به او می‌گفتيد: «من نمی‌خواهم مثل تو بشم.»

٢٢. وقتى بيست‌ودوساله بوديد، او براى فارغ‌التحصيلى شما از دانشگاه يک مهمانى ترتيب داد. قدردانى شما از او اين بود که از او خواستيد شما را به مسافرت يک ماهه خارج از کشور بفرستد.

٢٣. وقتى بيست‌وسه‌ساله بوديد، او براى آپارتمان شما يک دست مبل خريد. قدردانى شما از او اين بود که به دوستانتان می‌گفتيد چقدر اين مبلمان زشت است.

٢٤. وقتى بيست‌‌وچهارساله بوديد، او با نامزد شما ملاقات کرد و از شما درباره برنامه آينده‌تان سوال کرد. قدردانى شما از او اين بود که با صداى بلند داد زديد: «مادر، خواهش می‌کنم!»

٢٥. وقتى بيست‌وپنج ساله بوديد، او به هزينه‌هاى عروسى شما کمک کرد، در مراسم عروسی‌تان گريه کرد و به شما گفت که عميقاً عاشق شماست. قدردانى شما از او اين بود که به يک شهر ديگر نقل مکان کرديد.

٢٦. وقتى سی‌ساله بوديد، او به شما در مورد تربيت بچه‌تان نصيحت کرد. قدردانى شما از او اين بود که به او گفتيد «زمانه ديگر عوض شده است.»

٢٧. وقتى چهل ساله بوديد، او به شما تلفن کرد و روز تولّد يکى از نزديکان را يادآورى نمود. قدردانى شما از او اين بود که به او گفتيد «من الان خيلى سرم شلوغ است.»

٢٨. وقتى پنجاه ساله بوديد، او بيمار شد و به مراقبت شما نياز داشت. قدردانى شما از او اين بود که او را به خانه سالمندان فرستاديد.

٢٩. و ناگاه، يکروز او به آرامى از دنيا رفت و تمام کارهايى که می‌توانستيد بکنيد و نکرده بوديد مثل صاعقه به قلب شما فرود آمد.

اگر او هنوز در کنار شماست، هرگز فراموش نکنيد که او را بيشتر از هميشه عاشقانه دوست بداريد.

و اگر نيست، عشق بی‌قيد و شرط او را به ياد آوريد.

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

بازی ایران برزیل ساعت 20:30 امشب به وقت ایران

وقتی از بازی ایران با برزیل صحبت میشه نظر ها متفاوته .یه عده با اعتماد به نفس کامل می گن ایران می بره( نمی دونم این اعتماد به نفس از کجا اومده !) . یه عده هم بیتفاوتن و می گن معلومه می بازه . برخی دیگر می گن خوب بچه ها ایران چند تایی می خوره ؟ 5 تا ، 6تا ... .
نمی دونم ولی برای من این بازی از دولحاظ مهمه یک اینکه جنبش سبز طی فراخوان هایی که این چند روزه داده به خوبی ظاهر شود و دوم اینکه بازی خوبی از آب در بیاد . نظر شما چیه ؟

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

دختر نابينا

دختر نابينايى بود که به خاطر اين عيب از خودش متنفر بود.
او از همه بدش می‌آمد، بجز دوست پسرش که در طول اين سال‌ها هميشه در کنارش مانده بود.
او به دوست پسرش گفت اگر بتوانم بينائيم را به دست آورم با تو ازدواج خواهم کرد.
يکروز، يکنفر دو چشمش را به آن دختر اهدا کرد. چند روز بعد از عمل جراحى، هنگامى که باندها را از روى چشم دختر باز کردند، او براى نخستين بار توانست همه چيز را ببيند، حتى دوست پسرش را.
پسر به او گفت: اکنون که بينائيت را به دست آورده‌اى با من ازدواج می‌کنی؟
دختر به دوست پسرش نگاه کرد و متوجه شد که او هم نابيناست. چشمهاى بسته پسر شوک زيادى به او وارد کرد. اصلاً انتظارش را نداشت.
با خود فکر کرد نمی‌تواند تا آخر عمر با او با اين شرايط زندگى کند و بدين خاطر، پيشنهاد پسر را رد کرد.
پسر در حالى که اشک ديدگانش را پر کرده بود از کنار تخت او رفت و بعداً اين يادداشت را براى دختر فرستاد: «عزيزم، از چشمانت خوب محافظت کن، چون قبل از اين که مال تو باشند، مال من بودند.»
مغز انسان معمولاً هنگامى که شرايط عوض می‌شوند همين گونه عمل می‌کند.
تنها عده کمى هستند که به ياد می‌آورند که زندگى پيش از اين چگونه بود و چه کسى همواره در شرايط بحرانى در کنارشان بود.
زندگى يک هديه است!
امروز، پيش از آن که حرف ناخوشايندى به زبان بياوريد به کسانى فکر کنيد که قادر به صحبت کردن نيستند.
پيش از آن که از مزه غذا شکايت کنيد، به کسانى فکر کنيد که چيزى براى خوردن ندارند.
امروز، پيش از آن که از زندگى شکايت کنيد، به کسانى فکر کنيد که خيلى زود از اين دنيا رفتند.
پيش از آن که از دورى راهى که با ماشين طى می‌کنيد شکايت کنيد به کسانى که فکر کنيد که همين فاصله را با پاى پياده طى می‌کنند.
هنگامى که از سختى کار خود خسته و شاکى شديد به بيکاران، معلولان و کسانى فکر کنيد که در آرزوى داشتن کار شما هستند.
و هنگامى که افکار افسردگی‌آور به سراغتان آمد، لبخندى به لب آوريد و به اين فکر کنيد که هنوز زنده هستيد و می‌توانيد از بسيارى از نعمت‌ها برخوردار باشيد.


پیوست :

آهنگ عاشقانه با داستانی بسیار زیبا با صدای مهام به نام نابینا

ياد اون روزها بخير

پدربزرگ داشت درباره روزهاى خوب گذشته براى نوه‌اش صحبت مى‌کرد:
«ياد اون روزها بخير. وقتى من بچه بودم، مادرم يک تومن به من مى‌داد و مرا به فروشگاه مى‌فرستاد و من با ٣ کيلو سيب‌زمينى، دو بسته نان، سه پاکت شير، يک کيلو پنير، يک بسته چاى و دوازده تا تخم‌مرغ به خانه برمى‌گشتم. اما الان ديگه از اين خبرها نيست. همه جا توى فروشگاه‌ها دوربين گذاشته‌اند.»

ريسمان ذهنى

شيوانا به همراه تعداد زيادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند. ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسيدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند. دختران و پسران کنار جاده وقتى چشمشان به گروه شيوانا افتاد شروع کردند به مسخره کردن آنها و براى هر يک از اعضاى گروه اسم حيوانى را درست کردند و با صداى بلند اين اسامى ناشايست را تکرار کردند. شيوانا سکوت کرد و هيچ نگفت.
وقتى شبانگاه گروه به آنسوى کوهستان رسيدند و در معبد شروع به استراحت نمودند. شيوانا در جمع شاگردان سوالى مطرح کرد و از آنها خواست تا اثر گذارترين خاطره اين سفر يک روزه را براى جمع بازگو کنند. تقريبا تمام اعضاى گروه مسخره کردن صبحگاهى جوانان کنار جاده را به شکلى بازگو کردند و در پايان خاطره از اين عده به صورت جوانان خام و ساده لوح ياد کردند.
شيوانا تبسمى کرد و گفت: شما همگى متفق القول خاطره اين جوانان را از صبح با خود حمل کرديد و در تمام مسير با اين انديشه کلنجار رفتيد که چرا در آن لحظه واکنش مناسبى از خود ارائه نداديد!؟ شما همگى از اين جوانان با صفت ساده لوح و خام ياد کرديد اما از اين نکته کليدى غافل بوديد که همين افراد ساده لوح و بى‌ارزش تمام روز شما را هدر دادند و حتى همين الآن هم بخش اعظم فکر و خيال شما را اشغال کردند.
اگر حيوانى که وسايل ما را حمل مى‌کرد توسط افسارى که به گردنش انداخته شده بود طول مسير را با ما همراهى کرد. آن جوانان با يک ريسمان نامريى که خود سازنده آن بوديد اين کار را کردند. در تمام طول مسير بارها و بارها خاطره صبح و تک تک جملات را مرور کرديد و آن صحنه‌ها را براى خود بارها در ذهن خويش تکرار کرديد.
شما با ريسمان نامريى که ديده نمى‌شود ولى وجود داشت و دارد، از صبح با جملات و کلمات آن جوانان بازى خورده‌ايد. و آنقدر اسير اين بازى بوده‌ايد که هدف اصلى از اين سفر معرفتى را از ياد برده‌ايد. من به جرات مى‌توانم بگويم که آن جوانان از شما قوى‌تر بوده‌اند چرا که با يک ادا و اطوار ساده همه شما را تحت کنترل خود قرار داده‌اند و مادامى که شما خاطره صبح را در ذهن خود يدک بکشيد هرگز نمى‌توانيد ادعاى آزادى و استقلال فکرى داشته باشيد و در نتيجه خود را شايسته نور معرفت بدانيد.


ياد بگيريد که در زندگى همه اتفاقات چه خوب و چه بد را در زمان خود به حال خود رها کنيد و در هر لحظه فقط به خاطرات همان لحظه بينديشيد. اگر غير از اين عمل کنيد، به مرور زمان حجم خاطراتى که با خود يدک مي‌کشيد آنقدر زياد مي‌شود که ديگر حتى فرصت يک لحظه تماشاى دنيا را نيز از دست خواهيد داد.

وعده

پادشاهى در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پيرى را ديد که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسيد: آيا سردت نيست؟
نگهبان پير گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت: من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گويم يکى از لباس‌هاى گرم مرا برايت بياورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالى قصر پيدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!

جا مانده‌ها

ما سه چيز را در دوران کودکى جا گذاشته‌ايم:
• شادمانى بى‌دليل
• دوست داشتن بى‌دريغ
• کنجکاوى بى‌انتها

خوشبختی

يک تاجر آمريکايى نزديک يک روستاى مکزيکى ايستاده بود. در همان موقع يک قايق کوچک ماهيگيرى رد شد که داخلش چند تا ماهى بود.
از ماهيگير پرسيد: چقدر طول کشيد تا اين چند تا ماهى رو گرفتى؟
ماهيگير: مدت خيلى کمى.
تاجر: پس چرا بيشتر صبر نکردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
ماهيگير: چون همين تعداد براى سير کردن خانواده‌ام کافى است.
تاجر: اما بقيه وقتت رو چيکار مى‌کنى؟
ماهيگير: تا دير وقت مى‌خوابم, يه کم ماهى‌گيرى مى‌کنم, با بچه‌ها بازى مى‌کنم بعد ميرم توى دهکده و با دوستان شروع مى‌کنيم به گيتار زدن. خلاصه مشغوليم به اين نوع زندگى.
تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و مى‌تونم کمکت کنم. تو بايد بيشتر ماهى‌گيرى کنى.
اون وقت مى‌تونى با پولش قايق بزرگ‌ترى بخرى و با درآمد اون چند تا قايق ديگر هم بعدا اضافه مى‌کنى. اون وقت يه عالمه قايق براى ماهى‌گيرى دارى.
ماهيگير: خوب, بعدش چى؟
تاجر: به جاى اينکه ماهى‌ها رو به واسطه بفروشى اونا رو مستقيما به مشترى‌ها ميدى و براى خودت کارو بار درست مى‌کنى... بعدش کارخونه راه مى‌اندازى و به توليداتش نظارت مى‌کنى... اين دهکده کوچک رو هم ترک مى‌کنى و مى‌روى مکزيکوسيتى! بعد از اون هم لوس‌آنجلس! و از اونجا هم نيويورک... اونجاست که دست به کارهاى مهم‌ترى مى‌زنى...
ماهيگير: اين کار چقدر طول مى‌کشه؟
تاجر: پانزده تا بيست سال.
ماهيگير: اما بعدش چى آقا؟
تاجر: بهترين قسمت همينه, در يک موقعيت مناسب که گير اومد ميرى و سهام شرکت رو به قيمت خيلى بالا مى‌فروشى! اين کار ميليون‌ها دلار برات عايدى داره.
ماهيگير: ميليون‌ها دلار! خوب بعدش چى؟
تاجر: اون وقت بازنشسته بشى! برى يک دهكدة ساحلى کوچک! جايى که مى‌تونى تا دير وقت بخوابى! يه کم ماهيگيرى کنى, با نوه‌هات بازى کنى! برى دهکده با دوستات گيتار بزنى و خلاطه خوش بگذرونى!