۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

دنباله جایی که در آن توهین آزاد است ! بشتابید ...

برای بزرگتر دیدن تصویر روی آن کلیک کنید

می خواهید فحش بدهید ؟ آیا دوست دارید توهین کنید ؟ دنبال چال میدانی در نت می گردید ؟ ( بلا نسبت کاربران محترم ) پس بشتابید ! دنباله خواسته های شما را بر آورده می کند ! نه اینکه همیشه اینگونه بوده باشد ها ! خیر ! ولی حالا هست ! پس به توهین به پدر و مادر قانع نباشید ! خواهر و عمه و خاله برادر هم هستند ... نگران محرومیت نباشید ! وقت را از دست ندهید همین حالا ثبت نام کنید !

دوستان گرامی من حدود دو ساله که دارم در دنباله فعالیت می کنم و روزهای خوب و بد زیادی را اینجا داشتم ، از همان ابتدا هم همیشه سعی کردم فراتر از اینکه با کسی موافق یا مخالف بودم محترامانه و خالی از هر گونه توهین و ناسزا بحث کنم ، حتی گاها توهین هایی را شنیدم و جواب ندادم . اما چند وقتی است که واقعا دنباله دارد برایم غیر قابل تحمل میشود ، کاربران به راحتی ناسزا می گویند و هیچ اتفاقی هم نمی افتد . انگار نه انگار که ما ادعا داریم از افراد تحصیل کرده جامعه هستیم و خواهان تغییر فضای کنونی و آبادی ایران عزیزمان .حال وقتی هم کاربران گاها به هر دلیلی توهین می کنند و ناسزا می گویند و ... انتظار داریم مدیران عکس العمل مناسب را نشان دهند . اما با توجه به اینکه مخصوصا من یک هفته است دارم برای آنها پیام می فرستم هیچ پاسخی دریافت نکردم ! در نتیجه این متن را نوشتم . می خواهند محرومم کنند ! عیبی ندارد برایم از عسل شیرین تر است . فقط این را بدانند این را نوشتم چرا که به دنباله و کاربران فهیم آن و همچنین آینده ایران عزیزم علاقه زیادی دارم . سپاس







۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

محال است ...

محال است فهماندن حقیقت به کسی که مزد می گیرد تا آن را نفهمد ...

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

اهالی قهوه تلخ در مترو !




در این تصاویر شما بازیگران قهوه تلخ را با همان لباس ها و گریم قدیمیشان در مترو می بینید !!!

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

مرض خنده ، داستانکی از من

وقتی صبح از خواب پا شدم و دیدم در سوئیت کوچک پایین شهریم هیچ چیز برای خوردن پیدا نمی شود شروع کردم به خندیدن! و خنده ام بیشتر شد وقتی متوجه شدم هیچ پولی هم ندارم که بروم و چیزی بخرم و بخورم ! همینطور که می خندیم یادم آمد که باید یه سر کار بروم ، کاری که به سختی گیرش آورده بودم با حقوقی ناچیز ، که آن هم دو سه ماهی بود نمی دادند !

در راه رفتن به سر کار کودکانی را دیدم که سر چهار راه ها یا آدامس می فروختند یا اسفند دود می کردند و بیشترشون تو این سرمای بهمن ماه لباس خوبی نپوشیده بودند و داشتند می لرزیدند اینجا بود که باز خنده من شروع شد !

وقتی رسیدم به محل کارم دیدم همه همکارانم جلوی درب شرکت تجمع کرده اند و حقوق عقب افتاده خود را طلب می کنند . من نیز به آنها پیوستم اما خنده هایم مجالی برای شعار دادن باقی نمی گذاشت . مردم رهگذر ما را می دیدند و بی تفاوت از کنار ما جمعیت می گذشتند ، بی تفاوتِ ... بی تفاوت ! از تکرار این کلمه چنان خنده ای من را فرا گرفت که نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم !

کم کم خنده من داشت بند می آمد که چند ماشین نیروی انتظامی به تجمع ما نزدیک شدند و مرتب با بلند گو می خواستند که هر چه سریعتر متفرق شویم و وقتی چند کارمند و کارگر شجاع با شعار هاشون گفتند که گرسنه اند و فقط حقوقشان را می خواهند چند سرباز به سمت آنها هجوم آوردند و با ضرب شتم آنها را دستگیر کردند . در اینجا دیگر تجمع کننده ها خشمگین شدند و به سوی آنها حمله ور شدند ، من هم با وجودی که نمی توانستم جلوی قهقهه های خود را بگیرم همراه با آنها برای نجات همکارانم به پلیس حمله ور شدم.اما نفهمیدم که چگونه چشمنام سیاهی رفت و....

چشمانم را که باز کردم دیدم در بازداشتگاه هستم ، ناگهان خنده ام ترکید و تا می توانستم خندیدم ! خندیم و خندیم ! بعد از چند روز با گفتمان طنز گونه ای که با بازجویانم داشتم ، ارشاد شدم که من حقوقم را گرفته ام اما خود متوجه آن نبودم و اینها همه تلقین هایی از سوی دشمنان بوده است .

وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم ، شوهر خانم جوانی که در همسایگی من بودند به دلیل اعتیاد مرده است به تازگی او را پیدا کرده اند و باز خنده بود که امانم نمی داد .

چند روز بود که در خانه مانده بودم و پولی نداشتم که برای خود چیزی بخرم و بخورم و همینطور گرسنه مانده بودم ، سر کار هم نمی رفتم ، دیگر کسی هم نمانده بود که بخواهم از او قرض بگیرم . وقتی داشتم می مردم ، ازرائیل که آمد مرا با خود ببرد چنان خنده ای مرا فرا گرفت که به خود می پیچیدم و می خندیم و می خندیم و ....تا اینکه دیگر نتوانستم بخندم !