۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

شعر هایی نو از زنده یاد حسین پناهی

وهم

کهکشانها کو زمینم؟

زمین کو وطنم؟

وطن کو خانه ام؟

خانه کو مادرم؟

مادر کو کبوترانه ام؟

...معنای این همه سکوت چیست؟

من گم شده ام در تو یا تو گم شدی در من ای زمان؟!....

کاش هرگزآن روز از درخت انجیر پائین نیامده بودم!!

کاش!

چشمان من

شب در چشمان من است

به سیاهی چشمهایم نگاه کن

روز در چشمان من است

به سفیدی چشمهایم نگاه کن

شب و روز در چشمان من است

به چشمهای من نگاه کن

چشم اگر فرو بندم

جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

سکوت

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان

نه به دستی ظرفی را چرک میکنند

نه به حرفی دلی را آلوده

تنها به شمعی قانعند

واندکی سکوت......

شناسنامه

من حسینم

پناهی ام

من حسینم , پناهی ام

خودمو می بینم

خودمو می شنفم

تا هستم جهان ارثیه بابامه.

سلاماش و همه عشقاش و همه درداش , تنهائیاش

وقتی هم نبودم مال شما.

اگه دوست داری با من ببین , یا بذار باهات ببینم

با من بگو یا بذار باهات بگم

سلامامونو , عشقامونو , دردامونو , تنهائیامونو

ها؟!

آيا خدا وجود دارد؟

مردى به آرايشگاه رفت تا موهاى سرش را کوتاه کند.
آرايشگر که کارش را شروع کرد آن‌ها گرم صحبت شدند و از اينطرف و آنطرف با هم حرف می‌زدند. تا آن که صحبت‌شان به موضوع وجود خدا کشيده شد.
آرايشگر گفت: من عقيده ندارم که خدا وجود دارد.
مرد گفت: چرا چنين فکرى می‌کنی؟
آرايشگر گفت: کافى است به خيابان بروى تا تو هم مثل من چنين اعتقادى پيدا کنى. اگر خدا وجود داشت آيا اين همه بيمار، بچه‌هاى بی‌سرپرست، و درد و مرض وجود داشت؟ من نمی‌توانم باور کنم که خداى بخشنده و مهربانى وجود داشته باشد و اين چيزها هم باشد.
مرد لحظه‌اى با خود فکر کرد و از ادامه گفتگو با آرايشگر منصرف شد.
هنگامى که آرايشگر کارش تمام شد، مرد دستمزد او را پرداخت و از آرايشگاه بيرون رفت.
درست در بيرون آرايشگاه فرد ژوليده‌اى را ديد باموهاى بلند و کثيف.
مرد به آرايشگاه بازگشت و به آرايشگر گفت: من فکر نمی‌کنم آرايشگرى وجود داشته باشد!
آرايشگر با تعجب پرسيد: چطور چنين چيزى می‌گويی؟ پس من که هستم؟ مگر من همين چند لحظه پيش سر شما را آرايش نکردم؟
مرد گفت: نه! هيچ آرايشگرى وجود ندارد زيرا اگر وجود داشت، هيچ فرد ژوليده‌اى با موهاى بلند و کثيف هم وجود نمی‌داشت، مثل اين مردى که الان بيرون آرايشگاه شماست.
آرايشگر لبخندى زد و گفت: اشتباه می‌کنيد! آرايشگر وجود دارد امّا علت وجود افراد ژوليده باموهاى بلند و کثيف اين است که آن‌ها به آرايشگر مراجعه نمی‌کنند.
مرد گفت: دقيقاً! نکته همين‌جاست! خدا هم وجود دارد امّا علت آن درد و رنج‌ها اين است که افراد به او مراجعه نمی‌کنند و از او کمک نمی‌خواهند.

عجايب هفتگانه !

از يک گروه از دانش‌آموزان خواستد اسامى عجايب هفتگانه را بنويسند...
على رغم اختلاف نظر ها، اکثراً اين‌ها را جزو عجايب هفت گانه نام بردند:
١) اهرام مصر
٢) تاج محل
٣) دره بزرگ(به نام گراند کانيون در امريکا
٤) کانال پاناما
٥) کليساى پطرس مقدس
٦) ديوار بزرگ چين
آموزگار هنگام جمع کردن نوشته هاى دانش آموزان، متوجه شد که يکى از آن‌ها هنوز کارش را تمام نکرده است.
از دخترک پرسيد که آيا مشکلى دارد...
دختر جواب داد: بله کمى مشکل دارم، چون تعداد شگفتى ها خيلى زياد است و نمي‌دانم کدام را بنويسم...
آموزگار گفت: آن‌هايى را که نوشته اى نام ببر شايد ما هم بتوانيم کمک کنيم...، دخترک با ترديد چنين خواند:
به نظر من عجايب هفت گانه دنيا عبارتند از:
١) ديدن
٢) شنيدن
٣) لمس کردن
٤) چشيدن
٥) احساس کردن
٦) خنديدن
٧) دوست داشتن
اتاق در چنان سکوتى فرو رفت که حتى صداى زمين افتادن سنجاق شنيده مى شد.
آن چيزهايى که به نظر مان ساده و معمولى مي‌رسند و آن‌ها را ناديده و دست کم مي‌گيريم، حقيقا شگفت انگيزند...
!
با ملايمت به يادمان مى آورند که با ارزش ترين چيزهاى زندگى ساخته دست انسان نيستند و آن‌ها را نمي‌توان خريد...
آن قدر خود را مشغول نکنيد که بى توجه از کنارشان بگذريد...

دیگران راجع به شما چگونه فکر می کنند؟

روزى معلمى از دانش‌آموزانش خواست که اسامى همکلاسی‌هايشان را بر روى دو ورق کاغذ بنويسند و پس از نوشتن هر اسم يک خط فاصله قرار دهند.
سپس از آن‌ها خواست که درباره قشنگ‌ترين چيزى که می‌توانند در مورد هرکدام از همکلاسی‌هايشان بگويند، فکر کنند و در آن خط‌هاى خالى بنويسند.
بقيه وقت کلاس با انجام اين تکليف درسى گذشت و هرکدام از دانش‌آموزان پس از اتمام، برگه‌هاى خود را به معلم تحويل داده، کلاس را ترک کردند.
روز بعد، معلم نام هر کدام از دانش‌آموزان را در برگه‌اى جداگانه نوشت، وسپس تمام نظرات بچه‌هاى ديگر در مورد هر دانش‌آموز را در زير اسم آن‌ها نوشت و برگه مربوط به هر دانش‌آموز را به خودش تحويل داد.
شادى خاصى کلاس را فرا گرفت.
معلم اين زمزمه‌ها را از کلاس شنيد: «واقعا»؟
«من هرگز نمی‌دانستم که ديگران به وجود من اهميت می‌دهند»!
«من نمى‌دانستم که ديگران اينقدر مرا دوست دارند.»
اين ماجرا تمام شد و ديگر صحبتى ار آن برگه‌ها نشد.
معلم نيز نفهميد که آيا آن‌ها بعد از کلاس با والدينشان در مورد موضوع کلاس به بحث و صحبت پرداختند يا نه، به هر حال برايش مهم نبود.
آن تکليف هدف معلم را بر آورده کرده بود. دانش‌آموزان از خود و تک‌تک همکلاسی‌هايشان راضى بودند. با گذشت سال‌ها، بچه‌هاى کلاس از يکديگر دورافتادند.
چند سال بعد، يکى از دانش‌آموزان درجنگ ويتنام کشته شد. و معلمش در مراسم خاکسپارى او شرکت کرد.
او تا به‌حال، يک سرباز ارتشى را در تابوت نديده بود. پسر کشته شده، جوان خوش قيافه و برازنده‌اى به نظر می‌رسيد. کليسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از کنار تابوت وى، مراسم وداع را به‌جا آوردند. معلم آخرين نفر در اين مراسم توديع بود.
به محض اين که معلم در کنار تابوت قرار گرفت، يکى از سربازانى که مسئول حمل تابوت بود، به سوى او آمد و پرسيد: «آيا شما معلم رياضى مارک نبوديد؟»
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد: «چرا»
سرباز ادامه داد: « مارک هميشه درصحبت‌هايش از شما ياد می‌کرد.» پس از مراسم تدفين، اکثر همکلاسی‌هاى سابقش براى صرف ناهار گرد هم آمدند. پدر و مادر مارک نيز در آنجا بودند و آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند.
پدر مارک در حالی‌که کيف پولش را از جيبش بيرون می‌کشيد، به معلم گفت: «ما می‌خواهيم چيزى را به شما نشان دهيم که فکر می‌کنيم برايتان آشنا باشد.» او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر يادداشت که از ظاهرشان پيدا بود بارها وبارها تا خورده و با نوارى به هم بسته شده بودند را از کيفش در آورد.
خانم معلم با يک نگاه آن‌ها را شناخت. آن کاغذها، همانى بودند که تمام خوبی‌هاى مارک از ديدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود.
مادر مارک گفت: «از شما به خاطر کارى که انجام داديد متشکريم. همانطور که می‌بينيد مارک آن را همانند گنجى نگه داشته است.»
همکلاسی‌هاى سابق مارک دور هم جمع شدند. چارلى با کمرويى لبخند زد و گفت: «من هنوز ليست خودم را دارم. اون رو در کشوى بالاى ميزم گذاشتم.»
همسر چاک گفت: «چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسيمان بگذارم.»
مارلين گفت: «من هم برگه خودم را توى دفتر خاطراتم گذاشته‌ام.»
سپس ويکى، کيفش را از ساک بيرون کشيد و ليست فرسوده‌اش را به بچه‌ها نشان داد و گفت: «اين هميشه با منه....». «من فکر نمی‌کنم که کسى ليستش را نگه نداشته باشد.»
معلم با شنيدن حرف‌هاى شاگردانش ديگر طاقت نياورده، گريه‌اش گرفت. او براى مارک و براى همه دوستانش که ديگر او را نمی‌ديدند، گريه می‌کرد.
* * *
سرنوشت انسان‌ها در اين جامعه به‌قدرى پيچيده است که ما فراموش می‌کنيم اين زندگى روزى به پايان خواهد رسيد، و هيچ يک از ما نمی‌داند که آن روز کى اتفاق خواهد افتاد.
بنابراين به کسانى که دوستشان داريد و به آن‌ها توجه داريد بگوييد که برايتان مهم و با ارزشند، قبل از آن که براى گفتن دير شده باشد.
به ياد داشته باشيد چيزى را درو خواهيد کرد که پيش از اين کاشته‌ باشيد.

معنى عشق براى بچه‌هاى ٤ تا ٨ ساله

سه دقيقه آرام بنشينيد و اين متن را بخوانيد. ارزشش را دارد. اين‌ها کلماتى است که از دهان بچه‌ها خارج شده است. تعدادى از متخصصان اين پرسش را از گروهى از بچه‌هاى ٤ تا ٨ ساله پرسيدند که: «عشق يعنى چه؟»
پاسخ‌هايى که دريافت شد عميق‌تر و جامع‌تر از حدّ تصوّر هر کس بود. در اينجا بعضى از اين پاسخ را براى شما می‌آوريم:

• هنگامى که مادربزرگم آرتروز گرفت ديگر نمی‌توانست دولا شود و ناخن‌هاى پايش را لاک بزند. بنابراين، پدربزرگم هميشه اين کار را براى او می‌کرد، حتى وقتى دست‌هاى خودش هم آرتروز گرفت. اين يعنى عشق. (ربه‌کا، ٨ ساله)
• وقتى يک نفر عاشق شما باشد، جورى که اسمتان را صدا می‌کند متفاوت است. شما می‌دانيد که اسمتان در دهن او در جاى امنى قرار دارد. (بيلى، ٤ ساله)
• عشق هنگامى است که يک دختر به صورتش عطر می‌زند و يک پسر به صورتش ادوکلن می‌زند و با هم بيرون می‌روند و همديگر را بو می‌کنند. (کارل، ٥ ساله)
• عشق هنگامى است که شما براى غذا خوردن به رستوران می‌رويد و بيشتر سيب‌زمينى سرخ کرده‌هايتان را به يکنفر می‌دهيد بدون آن که او را وادار کنيد تا او هم مال خودش را به شما بدهد. (کريس، ٦ ساله)
• عشق هنگامى است که مامانم براى پدرم قهوه درست می‌کند و قبل از آن که جلوى او بگذارد آن را می‌چشد تا مطمئن شود که مزه‌اش خوب است. (دنى، ٧ ساله)
• عشق هنگامى است که دو نفر هميشه همديگر را می‌بوسند و وقتى از بوسيدن خسته شدند هنوز می‌خواهند در کنار هم باشند و با هم بيشتر حرف بزنند. مامان و باباى من اينجورى هستند. (اميلى، ٨ ساله)
• اگر می‌خواهيد ياد بگيريد که چه جورى عشق بورزيد بايد از دوستى که ازش بدتان می‌آيد شروع کنيد. (نيکا، ٦ ساله)
(ما به چند ميليون نيکاى ديگر در اين سياره نياز داريم)
• عشق هنگامى است که به يکنفر بگوئيد از پيراهنش خوشتان می‌آيد و بعد از آن او هر روز آن پيراهن را بپوشد. (نوئل، ٧ ساله)
• عشق شبيه يک پيرزن کوچولو و يک پيرمرد کوچولو است که پس از سال‌هاى طولانى هنوز همديگر را دوست دارند. (تامى، ٦ ساله)
• عشق هنگامى است که مامان بهترين تکه مرغ را به بابا می‌دهد. (الين، ٥ ساله)
• هنگامى که شما عاشق يکنفر باشيد، مژه‌هايتان بالا و پائين می‌رود و ستاره‌هاى کوچک از بين آن‌ها خارج می‌شود. (کارن، ٧ ساله)
• شما نبايد به يکنفر بگوئيد که عاشقش هستيد مگر وقتى که واقعاً منظورتان همين باشد. اما اگر واقعاً منظورتان اين است بايد آن را زياد بگوئيد. مردم معمولاً فراموش می‌کنند. (جسيکا، ٨ ساله)
و سرانجام ...

برنده ما يک پسر چهارساله‌ بود که پيرمرد همسايه‌شان به تازگى همسرش را از دست داده بود. پسرک وقتى گريه کردن پيرمرد را ديد، به حياط خانه آن‌ها رفت و از زانوى او بالا رفت و همانجا نشست. وقتى مادرش پرسيد به مرد همسايه چه گفتی؟ پسرک گفت: «هيچى، فقط کمکش کردم که گريه کند.»

بهترين لحظات زندگى از نگاه چارلى جاپلين

• عاشق شدن
• آنقدر بخندى که دلت درد بگيره
• بعد از اين که از مسافرت برگشتى ببينى هزار تا نامه دارى
• براى مسافرت به يک جاى خوشگل برى
• به آهنگ مورد علاقه‌ات از راديو گوش بدى
• به رختخواب برى و به صداى بارش بارون گوش بدى
• از حموم که اومدى بيرون ببينى حوله‌ات گرمه!
• آخرين امتحانت رو بدی
• کسى که معمولاً زياد نمى‌بينيش ولى دلت مى‌خواد ببينيش بهت تلفن کنه
• توى شلوارى که از سال گذشته ازش استفاده نمى‌کردى پول پيدا کنى
• براى خودت تو آينه شکلک در بيارى و بهش بخندى
• تلفن نيمه شب داشته باشى که ساعت‌ها هم طول بکشه
• بدون دليل بخندى
• بطور تصادفى بشنوى که يک نفر داره از شما تعريف مي‌کنه
• از خواب پاشى و ببينى که چند ساعت ديگه هم مى‌توانى بخوابى !
• آهنگى رو گوش کنى که شخص خاصى رو به يادت مياره
• عضو يک تيم باشى
• از بالاى تپه به غروب خورشيد نگاه کنى
• دوستان جديد پيدا کنى
• وقتى «اونو» مى‌بينى دلت هرى بريزه پائين!
• لحظات خوبى رو با دوستانت سپرى کنى
• کسانى رو که دوستشون دارى رو خوشحال ببينى
• يه دوست قديمى رو دوباره ببينى و ببينى که فرقى نکرده
• عصر که شد کنار ساحل قدم بزنى
• يکى رو داشته باشى که بدونيد دوستت داره
• يادت بياد که دوستاى احمقت چه کارهاى احمقانه‌اى کردند و بخندى و بخندى و باز هم بخندى
• اينها بهترين لحظه‌هاى زندگى هستند

قدرشون رو بدونيم

زندگى يک مشکل نيست که بايد حلش کرد بلکه يک هديه است که بايد ازش لذت برد

وقتى زندگى ١٠٠ دليل براى گريه کردن به تو نشان مي‌دهد تو ١٠٠٠ دليل براى خنديدن به او نشون بده

داستان احساس‌ها

روزى روزگارى در جزيره‌اى دور افتاده تمام احساس‌ها کنار هم به خوبى خوشى زندگى مى‌کردند.
احساس خوشبختى، پولدارى، عشق، دانايى، صبر، غم، ترس، شهوت و....
و هر کدوم به روش خودشون مى‌زيستند، تا اينکه يه روز احساس دانايى به همه گفت:
هرچه زودتر اين جزيره رو ترک کنين، زيرا به زودى آب اين جزيره را خواهد گرفت واگر بمانيد غرق مى‌شويد.
تمام احساس‌ها با دستپاچگى قايق‌هاى خود را از انبار خونشون بيرون آوردند وتعميرش کردند و پس از عايقکارى و اصلاح پاروها، آن‌ها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند.
روز حادثه که رسيد همه چيز از يک طوفان شروع شد و هوا به قدرى خراب شد که همه احساس‌ها به سرعت سوار قايق‌ها شدند و پارو زنان جزيره را ترک کردند. در اين ميان «عشق» هم سوار بر قايقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزيره، متوجه حيوانات جزيره شد که همگى به کنار ساحل آمده بودند و احساس «وحشت» را نگه داشته بودند و نمى‌گذاشتند که او سوار برقايق شود.
«عشق» سريع وبدون تعلل برگشت وقايقش را به حيوان‌ها داد و احساس «وحشت» که زندانى شده بود را آزاد کرد. آنها همگى سوار شدند و ديگر جايى براى «عشق» نماند. قايق رفت و«عشق» در جزيره تنها ماند. جزيره لحظه به لحظه بيشتر زير آب مى‌رفت و«عشق» تا زير گردن در آب فرو رفته بود.
او نمى‌ترسيد زيرا احساس «ترس» جزيره را ترک کرده بود. اما نياز به کمک داشت. فرياد زد و از همه احساس‌ها کمک خواست. اما کسى جوابش را نداد.
در همان نزديکى‌ها، قايق دوستش «ثروت» را ديد و گفت:
«ثروت» عزيز به من کمک کن.
«ثروت» گفت متاسفم قايق من پراز پول، شمش و طلاست وجايى خالى ندارد!
«عشق» رو به سوى قايق «غرور» کرد و گفت: مرا نجات ميدهى؟؟؟
«غرور» پاسخ داد:
هرگز تو خيسى و مرا خيس مى‌کنى.
«عشق» رو به سوى «غم» کرد وگفت:
اى «غم» عزيز مرا نجات بده.
اما «غم» گفت:
متاسفم عشق عزيز من اينقدر غمگينم که يکى بايد بياد وخود منو نجات بده!
در اين بين «خوشگذرانى» و «بيکارى» از کنار عشق گذشتند ولى هرگز عشق از آنها کمک نخواست.
از دور «شهوت» را ديد و به او گفت:
«شهوت» عزيز مرا نجات ميدى؟؟؟
«شهوت» پاسخ داد: هرگز، برو به درک، سال‌ها منتظر اين لحظه بودم که بميرى، حالا نجاتت بدم هرگز، هرگز؟؟!
«عشق» که نمى‌تونست نااميد بشه رو به سوى «خدا» کرد گفت:
«خدايا» ...منو نجات بده !
ناگهان صدايى از دور به گوشش رسيد که فرياد مى‌زد:
نگران نباش من دارم به کمکت مى‌آيم.
«عشق» آنقدر آب خورده که ديگه نمى‌توانست خودشو روى آب نگه دارد و بيهوش شد. پس از به هوش آمدن با تعجب خودش را در قايق «دانايى» يافت. آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دريا آرام‌تر از هميشه. جزيره آرام آرام داشت از زير هجوم آب بيرون مى‌آمد زيرا امتحان نيت قلبى احساس‌ها ديگه به پايان رسيده بود.
«عشق» برخاست به «دانايى» سلام کرد و از او تشکر نمود. «دانايى» پاسخ سلامش را داد و گفت:
من شجاعتش را نداشتم که به سمت تو بيايم «شجاعت» هم که قايقش دور از من نمى‌توانست براى نجات تو راهى پيدا کند. پس مى‌بينى که هيچکدام از ما تو را نجات نداديم! يعنى اتحاد لازم را بدون نجات تو نداشتيم. عشق حکم فرمانده همه احساس‌هاست و مايه اتحاد آن‌هاست و وقتى نباشد اتحادى وجود نخواهد داشت.
«عشق» با تعجب گفت: پس اون صداى کى بود که به من گفت براى نجات من مياد؟!
«دانايى»گفت:
اون «زمان» بود.
«عشق» با تعجب گفت:
«زمان»؟؟؟!
«دانايى» لبخندى زد و پاسخ داد:
بله «زمان» چون اين فقط «زمان» است که لياقتش را دارد تا بفهمد «عشق» چقدر بزرگ است.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

ديدن عيب‌هاى ديگران

انسان‌ها به شيوه هنديان بر سطح زمين راه مى‌روند. با يک سبد در جلو و يک سبد در پشت. در سبد جلو, صفات نيک خود را مى‌گذاريم. در سبد پشتي, عيب‌هاى خود را نگه مى‌داريم. به همين دليل در طول زندگى چشمانمان فقط صفات نيک خودمان را مى‌بيند و عيوب همسفرى که جلوى ما حرکت مى‌کند. بدين گونه است که درباره خود بهتر از او داورى مى‌کنيم، غافل از آن که نفر پشت سرى ما هم به همين شيوه درباره ما مى‌انديشد.

پائولو کوئيلو

نگرش

من و جان در يک شرکت مخابراتى کار مى‌کرديم. او آدم عجيبى بود. هميشه حال خوبى داشت و حرف‌هاى مثبت مى‌زد. هر وقت کسى از او مى‌پرسيد که «حالت چطوره؟»، پاسخ مى‌داد: «از اين بهتر نمى‌شه!».

او در همه انگيزه به وجود مى‌آورد. اگر کارمندى مى‌گفت که روز بدى را پشت سر مى‌گذراند، جان به او مى‌گفت که چگونه به جنبه‌هاى مثبت هر وضعيت نگاه کند.
من هميشه درباره اين سبک زندگى او کنجکاو بودم. بالاخره يک روز از او پرسيدم: «من نمى‌فهمم! تو چطور مى‌توانى هميشه آدم مثبتى باشى؟»
او گفت: هر روز صبح که از خواب بيدار مى‌شوم به خودم مى‌گويم امروز دو انتخاب در پيش دارى. يا مى‌توانى حال خوبى داشته باشى و يا مى‌توانى حال بدى داشته باشى. من اولى را انتخاب مى‌کنم. هرگاه اتفاق بدى برايم مى‌افتد، من يا مى‌توانم قربانى آن شوم و يا از آن درس بگيرم. من درس گرفتن از آن را انتخاب مى‌کنم. هر بار که کسى پيش من شکايت مى‌کند، من يا مى‌توانم شکايتش را بپذيرم و يا جنبه‌هاى مثبت زندگى را به او خاطر نشان سازم. من نشان دادن جنبه‌هاى مثبت زندگى را انتخاب مى‌کنم.
من به او گفتم: بله، درسته، ولى به همين راحتى نيست.
او گفت: چرا هست. تمام زندگى ما همين انتخاب‌هاست. اگر چيزهاى فرعى را کنار بگذارى مى‌بينى که هر وضعيت يا موقعيت، يک انتخاب است. تو بايد انتخاب کنى که چگونه در برابر موقعيت‌ها واکنش نشان دهى. اين تو هستى که انتخاب مى‌کنى مردم چگونه روى حالت تاثير بگذارند. اين تو هستى که انتخاب مى‌کنى حالت خوب باشد يا بد. و بالاخره اين تو هستى که انتخاب مى‌کنى چگونه زندگى کنى.
چندى بعد من از آن شرکت رفتم تا کار تازه‌اى براى خود شروع کنم. ما تماسمان را از دست داديم اما غالباً به حرف‌هاى او فکر مى‌کردم و سعى مى‌کردم درموقعيت‌هاى مختلف زندگى، به جاى واکنش نشان دادن، انتخاب کنم.
چند سال بعد، شنيدم که جان به هنگام نصب يک دکل مخابراتى از ارتفاع ٢٠ مترى به پايين پرت شده و پس از يک عمل جراحى ١٨ ساعته و هفته‌ها در آى‌سى‌يو بيمارستان بودن، با ميله‌اى که در پشتش کار گذاشته شده از بيمارستان مرخص شده است.
من ٦ ماه پس از آن حادثه به ديدارش رفتم.
وقتى از او پرسيدم: «چطورى؟» باز همان جواب هميشگى را دارد که: «از اين بهتر نمى‌شه!» من ازاو پرسيدم وقتى اين حادثه روى داد در ذهنت چه گذشت؟
او گفت: اولين چيزى که از ذهنم گذشت سلامتى دخترم بود که قرار بود به زودى متولد گردد. سپس وقتى به زمين خوردم، يادم آمد که دو انتخاب در پيش دارم: مى‌توانم زنده ماندن را انتخاب کنم يا مرگ را. من زنده ماندن را انتخاب کردم.
من از او پرسيدم: نترسيدى؟ آيا هوشيارى‌ات را از دست دادى؟
او ادامه داد: کمک‌هاى اوليه عالى بود. آن‌ها مرتب به من مى‌گفتند حالت خوب مى‌شود. امّا وقتى من را به بيمارستان رساندند و من قيافه دکترها و پرستارها را ديدم واقعاً ترسيدم. در چشم‌هايشان خواندم که «زنده ماندنى نيست». من مى‌دانستم که بايد کارى بکنم.
من پرسيدم: چکار کردى؟
گفت: يک پرستار چاق بود که با صداى بلند از من پرسيد: به چيزى حساسيت دارى؟ گفتم: بله. آنگاه دکترها و پرستارها دست از کار کشيدند تا جواب مرا بشنوند. بعد من نفس عميقى کشيدم و گفتم: «به مرگ!» آن‌ها زدند زير خنده و بعد به آن‌ها گفتم: «من زنده ماندن را انتخاب کرده‌ام. طورى من را عمل کنيد که انگار زنده ماندنى هستم نه مردنى.»
او زنده ماند، هم به خاطر مهارت دکترها و هم به خاطر نگرش فوق‌العاده‌اش.
من از او ياد گرفتم که انتخاب نحوه زندگى کردن به دست خود ماست.
و از همه مهم‌تر اين که همه چيز بستگى به نگرش ما دارد.

بنابراين نگران فردا نباش، هر روز به قدر کافى براى خودش مشکل دارد. امروز همان فردايى است که ديروز نگرانش بودى.

پيک‌نيک لاک‌پشت‌ها ، داستانی تامل برانگیز

يک روز خانواده لاک‌پشت‌ها تصميم گرفتند که به پيک‌نيک بروند. از آنجا که لاک‌پشت‌ها به صورت طبيعى در همه موارد يواش عمل مى‌کنند، هفت سال طول کشيد تا براى سفرشون آماده بشن!
در نهايت خانواده لاک‌پشت خانه را براى پيدا کردن يک جاى مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پيداش کردند. براى مدتى حدود شش ماه محوطه رو تميز کردند، و سبد پيک‌نيک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهميدند که نمک نياوردند!
پيک‌نيک بدون نمک يک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با اين مورد موافق بودند. بعد از يک بحث طولانى، جوان‌ترين لاک‌پشت براى آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک‌پشت کوچولو ناله کرد، جيغ کشيد و توى لاکش کلى بالا و پايين پريد، گر چه او سريع‌ترين لاک‌پشت بين لاک‌پشت‌هاى کند بود!
او قبول کرد که به يک شرط بره؛ اينکه هيچ کس تا وقتى اون برنگشته چيزى نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غيبت او، پيرترين لاک‌پشت ديگه نمى‌تونست به گرسنگى ادامه بده. او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن يک ساندويچ کرد.
در اين هنگام لاک‌پشت کوچولو ناگهان فرياد کنان از پشت يک درخت بيرون پريد، «ديديد مى‌دونستم که منتظر نمى‌مونيد. منم حالا نمى‌رم نمک بيارم»!

نتيجه اخلاقى:
بعضى از ماها زندگيمون صرف انتظار کشيدن براى اين مى‌شه که ديگران به تعهداتى که ازشون انتظار داريم عمل کنن. آنقدر نگران کارهايى که ديگران انجام ميدن هستيم که خودمون (عملا) هيچ کارى انجام نمى‌ديم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

داستانی از آلفرد نوبل و رابطه آن با شایعه مرگ جنتی

«آلفرد نوبل از جمله افراد معدودى بود که اين شانس را داشت تا قبل ازمردن، آگهى وفاتش را بخواند! زمانى که برادرش لودويگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف(مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتى صبح روزنامه‌ها را مي‌خواند با ديدن آگهى صفحه اول، ميخکوب شد:
«آلفرد نوبل، دلال مرگ ومخترع مر‌گ‌آورترين سلاح بشرى مرد»!
آلفرد، خيلى ناراحت شد. با خود فکر کرد: آيا خوب است که من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟ پس به سرعت وصيت نامه‌اش را آورد. جمله‌هاى بسيارى را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزه‌اى براى صلح و پيشرفت‌هاى صلح‌آميز شود. امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلکه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزه‌هاى فيزيک و شيمى نوبل و ... مي‌شناسيم. او امروز، هويت ديگرى دارد.»

هر چند از هیچ لحاظ آلفرد نوبل را نمی توان با جنتی مقایسه کرد ، اما شباهت این دو از این لحاظ است که هردو توانستند نظرات افکار عمومی را که در نتیجه اعمالشان در مدت زندگی بود ببینند ، خوب همه می دانیم که آلفرد نوبل بعد از این واقعه بنیاد نوبل را تاسیس کرد که سهم بسزایی در پیشرفت علم داشت ، اما آیا آقایی جنتی نسبت به این اتفاق چه واکنشی خواهد داشت ، آیا رویه اش را تغییر می دهد ، آیا ..... ...............

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

برنامه‌نويس و مهندس و سوال بی جواب !

يک برنامه‌نويس و يک مهندس در يک مسافرت طولانى هوائى کنار يکديگر در هواپيما نشسته بودند. برنامه‌نويس رو به مهندس کرد و گفت: مايلى با همديگر بازى کنيم؟ مهندس که مي‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رويش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشيد. برنامه‌نويس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما يک سوال مي‌پرسم و اگر شما جوابش را نمي‌دانستيد ۵ دلار به من بدهيد. بعد شما از من يک سوال مي‌کنيد و اگر من جوابش را نمي‌دانستم من ۵ دلار به شما مي‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهايش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. اين بار، برنامه‌نويس پيشنهاد ديگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب نداديد ۵ دلار بدهيد ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما مي‌دهم. اين پيشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضايت داد که با برنامه‌نويس بازى کند.

برنامه‌نويس نخستين سوال را مطرح کرد: «فاصله زمين تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اينکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نويس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چيست که وقتى از تپه بالا مي‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائين مي‌آيد ۴ پا؟» برنامه‌نويس نگاه تعجب آميزى کرد و سپس به سراغ کامپيوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طريق مودم بيسيم کامپيوترش به اينترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمريکا را هم جستجو کرد. باز هم چيز بدرد بخورى پيدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونيک فرستاد و سوال را با آنها در ميان گذاشت و با يکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بيدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رويش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نويس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اينکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نويس داد و رويش را برگرداند و خوابيد ...

دو بيمار روانى

فرهاد و هوشنگ هر دو بيمار يک آسايشگاه روانى بودند. يکروز همينطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عميق استخر انداخت و به زير آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پريد و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بيرون کشيد.

وقتى دکتر آسايشگاه از اين اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصميم گرفت که او را از آسايشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من يک خبر خوب و يک خبر بد برايت دارم. خبر خوب اين است که مى توانى از آسايشگاه بيرون بروى، زيرا با پريدن در استخر و نجات دادن جان يک بيمار ديگر، قابليت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به اين نتيجه رسيدم که اين عمل تو نشانه وجود اراده و تصميم در توست. و اما خبر بد اين که بيمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از اين که از استخر بيرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شديم او مرده بود.

هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آويزونش کردم تا خشک بشه. حالا من کى مى تونم برم خونه مون ؟

آسان بينديش، راحت زندگى كن

مى‌گويند در كشور ژاپن مرد ميليونرى زندگى مى‌كرد كه از درد چشم خواب به‌چشم نداشت و براى مداواى چشم دردش انواع قرص‌ها و آمپول‌ها را مصرف كرده بود اما نتيجه چندانى نگرفته بود. وى پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده مى‌بيند. وى به راهب مراجعه مى‌كند و راهب نيز پس از معاينه وى به او پيشنهاد كه مدتى به هيچ رنگى بجز رنگ سبز نگاه نكند. وى پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور مى‌دهد با خريد بشكه‌هاى رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ‌آميزى كند. همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض مى‌كند. پس از مدتى رنگ ماشين، لباس اعضاى خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مى‌آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير مى‌دهد و البته چشم دردش هم تسكين مى‌يابد. بعد از مدتى مرد ميليونر براى تشكر از راهب وى را به منزلش دعوت مى‌نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجى رنگ به منزل او وارد مى‌شود متوجه مى‌شود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه‌اى به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتى به محضر بيمارش مى‌رسد از او مى‌پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و مى‌گويد: «بله. اما اين گران‌ترين مداوايى بود كه تاكنون داشته.» مرد راهب با تعجب به بيمارش مى‌گويد بالعكس اين ارزان‌ترين نسخه‌اى بوده كه تاكنون تجويز كرده‌ام. براى مداواى چشم دردتان، تنها كافى بود عينكى با شيشه سبز خريدارى كنيد و هيچ نيازى به اين همه مخارج نبود. تو نمى‌توانى تمام دنيا را تغيير دهى، بلكه با تغيير نگاهت مى‌توانى دنيا را به كام خود درآورى.

تغيير دنيا كار احمقانه‌اى است اما تغيير نگاه ارزان‌ترين و موثرترين روش مى‌باشد.

آسان بينديش، راحت زندگى كن

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

شما در این تصویر چه می بینید ؟




اگر از جائی که در مقابل کامپیوتر نشسته اید به تصاویر فوق نگاه کنید ،

سمت راست تصویر خانم « آرام» و سمت چب تصویر آقای «عصبانی» را مشاهده می کنید.

از روی صندلیتان بلند شوید و هشت قدم به عقب بروید. حال دوباره به تصاویر نگاه کنید ،جای آنها عوض خواهد شد !!

این تصاویر جالب توسط فیلیپ ج. شینز و آد اولیوا از دانشگاه «گلاسکو» ایجاد شده است.

آنها نشان می دهند که همیشه آنچه را که ما می بینیم واقعا همانهایی نیستند که وجود دارند.

معلوم نیست که انها چگونه این تصاویر جذاب را ایجاد کرده اند.

بدون شک این کار در فتوشاپ امکانپذیر نیست. شکا چه فکر می کنید ؟!