۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

عمر ٣٠ ثانيه‌ای بشر

بياييد 4/5 ميليارد سالى را كه از عمر بشر می‌گذرد، مساوى با ١٢ ساعت فرض كنيم. البته ما نمی‌دانيم كه در ٢ ساعت و ٥٢ دقيقه اول چه اتفاقى افتاده است. قديمی‌ترين سنگ‌هاى به‌دست آمده، ساعت ٢:٥٢ دقيقه را نشان می‌دهند. در ساعت ٤، اولين موجود زنده – يعنى باكترى – به‌وجود آمد. در ساعت ١٠:٣٠ دقيقه، اولين مهره‌داران در درياها ظاهر شدند. دايناسورها در ساعت ١١:٢٥ دقيقه، پرندگان و پستانداران در ساعت ١١:٥٠ دقيقه و انسان‌ها ٣٠ ثانيه مانده به ١٢ پا به عرصه وجود گذاشتند. بنابراين، با توجه به اين مقياس، بشر تنها ٣٠ ثانيه است كه بر روى زمين زندگى می‌كند.

يکى از زيباترين داستان‌هاى واقعى

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت‌هاى اوليه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همه آن‌ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آن‌ها قائل نيست. البته او دروغ می‌گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش‌آموز همين کلاس بود. هميشه لباس‌هاى کثيف به تن داشت، با بچه‌هاى ديگر نمي‌جوشيد و به درسش هم نمي‌رسيد. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي‌يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال‌هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي‌ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي‌دهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل».
معلّم کلاس دوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز فوق‌العاده‌اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان‌ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»
معلّم کلاس سوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس‌خواندن مي‌کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه‌اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.»
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه‌اى به مدرسه نشان نمي‌دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي‌برد.»
خانم تامپسون با مطالعه پرونده‌هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش‌آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه‌ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته‌بندى شده بود. خانم تامپسون هديه‌ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه‌هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه‌ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي‌داديد.»
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش «زندگي» و «عشق به همنوع» به بچه‌ها پرداخت و البته توجه ويژه‌اى نيز به تدى مي‌کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي‌کرد او هم سريعتر پاسخ مي‌داد. به سرعت او يکى از با هوش‌ترين بچه‌هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش‌آموز محبوبش شده بود.
يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته‌ام.
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته‌ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ‌التحصيل مي‌شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه‌اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم ‌گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان‌نامه کمى طولاني‌تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي‌خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي‌شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين‌ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي‌توانم تغيير کنم از شما متشکرم.»
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه مي‌کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي‌توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.»
بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است.

همين امروز گرمابخش قلب يکنفر شويد ... وجود فرشته‌ها را باور داشته باشيد، و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.

آرزوهايى که حرام شدند ......

جادوگرى که روى درخت انجير زندگى مى‌کند
به لستر گفت: يه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگى آرزو کرد که
دو تا آرزوى ديگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از اين سه آرزو
سه آرزوى ديگر آرزو کرد
آرزوهايش شد نُه آرزو با سه آرزوى قبلى
بعد با هر کدام از اين دوازده آرزو
سه آرزوى ديگر خواست
که تعداد آرزوهايش رسيد به ۴۶ يا ۵۲ يا...
به هر حال از هر آرزويش استفاده کرد
براى خواستن يه آرزوى ديگر
تا وقتى که تعداد آرزوهايش رسيد به...
۵ ميليارد و هفت ميليون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هايش را پهن کرد روى زمين و شروع کرد به کف زدن و رقصيدن
جست و خيز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن براى داشتن آرزوهاى بيشتر
بيشتر و بيشتر
در حالى که ديگران مى‌خنديدند و گريه مى‌کردند
عشق مى‌ورزيدند و محبت مى‌کردند
لستر وسط آرزوهايش نشست
آن‌ها را روى هم ريخت تا شد مثل يک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پير شد
و بعد يک شب او را پيدا کردند در حالى که مرده بود
و آرزوهايش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهايش را شمردند
حتى يکى از آن‌ها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق مى‌زدند
بفرمائيد چند تا برداريد
به ياد لستر هم باشيد
که در دنياى سيب‌ها و بوسه‌ها و کفش‌ها
همه آرزوهايش را با خواستن آرزوهاى بيشتر حرام کرد!


شعرى از : شل سيلور استاين

ابراز عشق

يک روز آموزگار از دانش‌آموزانى که در کلاس بودند پرسيد آيا مى‌توانيد راهى غيرتکرارى براى ابراز عشق، بيان کنيد؟
برخى از دانش‌آموزان گفتند بعضی‌ها عشقشان را با بخشيدن معنا مى‌کنند.
برخى «دادن گل و هديه» و «حرف‌هاى دلنشين» را راه بيان عشق عنوان کردند. شمارى ديگر هم گفتند که «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختى» را راه بيان عشق مى‌دانند.
در آن بين، پسرى برخاست و پيش از اين که شيوه دلخواه خود را براى ابراز عشق بيان کند، داستان کوتاهى تعريف کرد:
يک روز زن و شوهر جوانى که هر دو زيست شناس بودند طبق معمول براى تحقيق به جنگل رفتند. آنان وقتى به بالاى تپّه رسيدند درجا ميخکوب شدند.
يک قلاده ببر بزرگ، جلوى زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود. شوهر، تفنگ شکارى به همراه نداشت و ديگر راهى براى فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک‌ترين حرکتى نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زيست شناس فرياد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه‌هاى مرد جوان به گوش زن رسيد. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اينجا که رسيد دانش‌آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوى اما پرسيد: آيا مى‌دانيد آن مرد در لحظه‌هاى آخر زندگى‌اش چه فرياد مى‌زد؟
بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوى جواب داد: نه، آخرين حرف مرد اين بود که «عزيزم، تو بهترين مونسم بودى. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود».
قطره‌هاى بلورين اشک، صورت راوى را خيس کرده بود که ادامه داد: همه زيست‌شناسان مى‌دانند ببر فقط به کسى حمله مى‌کند که حرکتى انجام مى‌دهد و يا فرار مى‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پيشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. اين صادقانه‌ترين و بى‌رياترين‌ترين راه پدرم براى بيان عشق خود به مادرم و من بود.

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

فقر چيست؟

می‌خواهم بگويم ......
فقر همه جا سر می‌كشد .......
فقر، گرسنگى نيست، عريانى هم نيست ......
فقر، چيزى را «نداشتن» است، ولى، آن چيز پول نيست ..... طلا و غذا نيست .......
فقر، همان گرد و خاكى است كه بر كتاب‌هاى فروش نرفته يك كتابفروشى می‌نشيند ......
فقر، تيغه‌هاى برنده ماشين بازيافت است،‌ كه روزنامه‌هاى برگشتى را خرد می‌كند ......
فقر، كتيبه سه هزار ساله‌اى است كه روى آن يادگارى نوشته‌اند .....
فقر، پوست موزى است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته می‌شود .....
فقر، همه جا سر می‌كشد ........
فقر، شب را «بى‌غذا» سر كردن نيست ...
فقر، روز را «بی‌انديشه» سر كردن است ...

دکتر علی شريعتی

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

آهنگ عاشقانه با داستانی بسیار زیبا با صدای مهام به نام نابینا

این آهنگ در کنار داشتن ملودی بسیار زیبا و همچنین صدای خوب مهام دارای داستان بسیار زیبایی است که خلاصه ان بدین شرح است : « یک دختر که چشمانش نابیناست بسیار افسرده است تا اینکه یک پسر عاشقش می شود پس از مدتی دختر از پسر می خواهد او را تر ک کند زیرا می گوید چون من نابینا هستم به تنهایی محکومم ، پسر هم به همین خاطر چشمانش را به دختر می دهد و بدین صورت پسر نابینا می شود و دختر بینا. وقتی این اتفاق می افتد دختر به این دلیل که من بینا هستم و تو نابینا می گوید پس تو به تنهایی محکومی و..........» در کل آهنگ بسیار زیباست . ای کاش در کنار این همه کارهای زیادی که در حال حاضر در ایران تولید می شود و در عین شاد بودن ولی مفهوم ندارند این چنین کارهایی نیز زیاد شود

دانلود آهنگ دختر نابینا

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

مکالمه‌اى بين لئوناردو باف و دالايى‌لاما

لئوناردو باف يک پژوهشگر دينى معروف در برزيل است. متن زير، نوشته اوست:
در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود و دالايى‌لاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسيدم: عالى جناب، بهترين دين کدام است؟
من فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودايى» يا «اديان شرقى که خيلى قديمى‌تر از مسيحيت هستند.»
دالايى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد ... و آنگاه گفت:
«بهترين دين، آن است که شما را به خداوند نزديک‌تر سازد. دينى که از شما آدم بهترى بسازد.»
من که از چنين پاسخ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم، پرسيدم:
آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چيست؟
او پاسخ داد:
«هر چيز که شما را دل‌رحم‌تر، فهميده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر، بامحبت‌تر، انسان دوست‌تر، با مسئوليت‌تر و اخلاقى‌تر سازد.
دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است»
من لحظه‌اى ساکت ماندم و به حرف‌هاى خردمندانة او انديشيدم. به نظر من پيامى که در پشت حرف‌هاى او قرار دارد چنين است:
دوست من! اين که تو به چه دينى اعتقاد دارى و يا اين که اصلاً به هيچ دينى اعتقاد ندارى، براى من اهميت ندارد. آنچه براى من اهميت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.
به ياد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.
قانون عمل و عکس‌العمل فقط منحصر به فيزيک نيست. در روابط انسانى هم صادق است.
اگر خوبى کنى، خوبى مى‌بينى
و اگر بدى کنى، بدى.
هميشه چيزهايى را به دست خواهى آورد که براى ديگران نيز همان‌ها را آرزو کنى.
شاد بودن، هدف نيست. يک انتخاب است.
«هيچ دينى بالاتر از حقيقت وجود ندارد.»

ساده‌ترين جواب

شرلوک هلمز و واتسون رفته بودند صحرا نوردى. شب چادر زدند و زير آن خوابيدند. نيمه‌هاى شب هولمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار کرد و گفت: نگاهى به آن بالا بينداز و به من بگو چه مى‌بينى؟

واتسون گفت: ميليون‌ها ستاره مى‌بينم.
هولمز گفت: چه نتيجه مى‌گيرى؟
واتسون گفت: ازلحاظ روحانى نتيجه مى‌گيريم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم.
از لحاظ ستاره‌شناسى نتيجه مى‌گيريم که زهره در برج مشترى است، پس بايد اوايل تابستان باشد.
از لحاظ فيزيکى، نتيجه مى‌گيريم که مريخ در محاذات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد.
شرلوک هولمز قدرى فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقى بيش نيستى. نتيجه اول و مهمى که بايد بگيرى اينست که چادر ما را دزديده‌اند!

بله...

در زندگى همه ما بعضى وقت‌ها بهترين و ساده‌ترين جواب و راه حل کناردستمونه، ولى اين قدر به دور دست‌ها نگاه مى‌کنيم که آن را نمى‌بينيم.