۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

داستان احساس‌ها

روزى روزگارى در جزيره‌اى دور افتاده تمام احساس‌ها کنار هم به خوبى خوشى زندگى مى‌کردند.
احساس خوشبختى، پولدارى، عشق، دانايى، صبر، غم، ترس، شهوت و....
و هر کدوم به روش خودشون مى‌زيستند، تا اينکه يه روز احساس دانايى به همه گفت:
هرچه زودتر اين جزيره رو ترک کنين، زيرا به زودى آب اين جزيره را خواهد گرفت واگر بمانيد غرق مى‌شويد.
تمام احساس‌ها با دستپاچگى قايق‌هاى خود را از انبار خونشون بيرون آوردند وتعميرش کردند و پس از عايقکارى و اصلاح پاروها، آن‌ها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند.
روز حادثه که رسيد همه چيز از يک طوفان شروع شد و هوا به قدرى خراب شد که همه احساس‌ها به سرعت سوار قايق‌ها شدند و پارو زنان جزيره را ترک کردند. در اين ميان «عشق» هم سوار بر قايقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزيره، متوجه حيوانات جزيره شد که همگى به کنار ساحل آمده بودند و احساس «وحشت» را نگه داشته بودند و نمى‌گذاشتند که او سوار برقايق شود.
«عشق» سريع وبدون تعلل برگشت وقايقش را به حيوان‌ها داد و احساس «وحشت» که زندانى شده بود را آزاد کرد. آنها همگى سوار شدند و ديگر جايى براى «عشق» نماند. قايق رفت و«عشق» در جزيره تنها ماند. جزيره لحظه به لحظه بيشتر زير آب مى‌رفت و«عشق» تا زير گردن در آب فرو رفته بود.
او نمى‌ترسيد زيرا احساس «ترس» جزيره را ترک کرده بود. اما نياز به کمک داشت. فرياد زد و از همه احساس‌ها کمک خواست. اما کسى جوابش را نداد.
در همان نزديکى‌ها، قايق دوستش «ثروت» را ديد و گفت:
«ثروت» عزيز به من کمک کن.
«ثروت» گفت متاسفم قايق من پراز پول، شمش و طلاست وجايى خالى ندارد!
«عشق» رو به سوى قايق «غرور» کرد و گفت: مرا نجات ميدهى؟؟؟
«غرور» پاسخ داد:
هرگز تو خيسى و مرا خيس مى‌کنى.
«عشق» رو به سوى «غم» کرد وگفت:
اى «غم» عزيز مرا نجات بده.
اما «غم» گفت:
متاسفم عشق عزيز من اينقدر غمگينم که يکى بايد بياد وخود منو نجات بده!
در اين بين «خوشگذرانى» و «بيکارى» از کنار عشق گذشتند ولى هرگز عشق از آنها کمک نخواست.
از دور «شهوت» را ديد و به او گفت:
«شهوت» عزيز مرا نجات ميدى؟؟؟
«شهوت» پاسخ داد: هرگز، برو به درک، سال‌ها منتظر اين لحظه بودم که بميرى، حالا نجاتت بدم هرگز، هرگز؟؟!
«عشق» که نمى‌تونست نااميد بشه رو به سوى «خدا» کرد گفت:
«خدايا» ...منو نجات بده !
ناگهان صدايى از دور به گوشش رسيد که فرياد مى‌زد:
نگران نباش من دارم به کمکت مى‌آيم.
«عشق» آنقدر آب خورده که ديگه نمى‌توانست خودشو روى آب نگه دارد و بيهوش شد. پس از به هوش آمدن با تعجب خودش را در قايق «دانايى» يافت. آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دريا آرام‌تر از هميشه. جزيره آرام آرام داشت از زير هجوم آب بيرون مى‌آمد زيرا امتحان نيت قلبى احساس‌ها ديگه به پايان رسيده بود.
«عشق» برخاست به «دانايى» سلام کرد و از او تشکر نمود. «دانايى» پاسخ سلامش را داد و گفت:
من شجاعتش را نداشتم که به سمت تو بيايم «شجاعت» هم که قايقش دور از من نمى‌توانست براى نجات تو راهى پيدا کند. پس مى‌بينى که هيچکدام از ما تو را نجات نداديم! يعنى اتحاد لازم را بدون نجات تو نداشتيم. عشق حکم فرمانده همه احساس‌هاست و مايه اتحاد آن‌هاست و وقتى نباشد اتحادى وجود نخواهد داشت.
«عشق» با تعجب گفت: پس اون صداى کى بود که به من گفت براى نجات من مياد؟!
«دانايى»گفت:
اون «زمان» بود.
«عشق» با تعجب گفت:
«زمان»؟؟؟!
«دانايى» لبخندى زد و پاسخ داد:
بله «زمان» چون اين فقط «زمان» است که لياقتش را دارد تا بفهمد «عشق» چقدر بزرگ است.

0 نظرات:

ارسال یک نظر

خوشحال می شوم نظر شما را راجع به این مطلب بدانم