۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

مرض خنده ، داستانکی از من

وقتی صبح از خواب پا شدم و دیدم در سوئیت کوچک پایین شهریم هیچ چیز برای خوردن پیدا نمی شود شروع کردم به خندیدن! و خنده ام بیشتر شد وقتی متوجه شدم هیچ پولی هم ندارم که بروم و چیزی بخرم و بخورم ! همینطور که می خندیم یادم آمد که باید یه سر کار بروم ، کاری که به سختی گیرش آورده بودم با حقوقی ناچیز ، که آن هم دو سه ماهی بود نمی دادند !

در راه رفتن به سر کار کودکانی را دیدم که سر چهار راه ها یا آدامس می فروختند یا اسفند دود می کردند و بیشترشون تو این سرمای بهمن ماه لباس خوبی نپوشیده بودند و داشتند می لرزیدند اینجا بود که باز خنده من شروع شد !

وقتی رسیدم به محل کارم دیدم همه همکارانم جلوی درب شرکت تجمع کرده اند و حقوق عقب افتاده خود را طلب می کنند . من نیز به آنها پیوستم اما خنده هایم مجالی برای شعار دادن باقی نمی گذاشت . مردم رهگذر ما را می دیدند و بی تفاوت از کنار ما جمعیت می گذشتند ، بی تفاوتِ ... بی تفاوت ! از تکرار این کلمه چنان خنده ای من را فرا گرفت که نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم !

کم کم خنده من داشت بند می آمد که چند ماشین نیروی انتظامی به تجمع ما نزدیک شدند و مرتب با بلند گو می خواستند که هر چه سریعتر متفرق شویم و وقتی چند کارمند و کارگر شجاع با شعار هاشون گفتند که گرسنه اند و فقط حقوقشان را می خواهند چند سرباز به سمت آنها هجوم آوردند و با ضرب شتم آنها را دستگیر کردند . در اینجا دیگر تجمع کننده ها خشمگین شدند و به سوی آنها حمله ور شدند ، من هم با وجودی که نمی توانستم جلوی قهقهه های خود را بگیرم همراه با آنها برای نجات همکارانم به پلیس حمله ور شدم.اما نفهمیدم که چگونه چشمنام سیاهی رفت و....

چشمانم را که باز کردم دیدم در بازداشتگاه هستم ، ناگهان خنده ام ترکید و تا می توانستم خندیدم ! خندیم و خندیم ! بعد از چند روز با گفتمان طنز گونه ای که با بازجویانم داشتم ، ارشاد شدم که من حقوقم را گرفته ام اما خود متوجه آن نبودم و اینها همه تلقین هایی از سوی دشمنان بوده است .

وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم ، شوهر خانم جوانی که در همسایگی من بودند به دلیل اعتیاد مرده است به تازگی او را پیدا کرده اند و باز خنده بود که امانم نمی داد .

چند روز بود که در خانه مانده بودم و پولی نداشتم که برای خود چیزی بخرم و بخورم و همینطور گرسنه مانده بودم ، سر کار هم نمی رفتم ، دیگر کسی هم نمانده بود که بخواهم از او قرض بگیرم . وقتی داشتم می مردم ، ازرائیل که آمد مرا با خود ببرد چنان خنده ای مرا فرا گرفت که به خود می پیچیدم و می خندیم و می خندیم و ....تا اینکه دیگر نتوانستم بخندم !

1 نظرات:

ناشناس گفت...

بیگانه در خانه
..
از ، گِل و ، از آب ِ ایران جسم شان پرورده است
خدمت ِ ایران نمودن ، هیچ را در خاطر است
روز و شب طبل ِ واویلا بر فلسطین می زنند
عشق ِ بیگانه ، عرب ، از دستشان دل برده است
.
از برای خانه ، جاده یا که پل ، از راه ِ دور
پول فرستند کشور بیگانه را ، آباد سازندی به زور
گوئیا اینان تمام ِ کارشان ضّد ِ کمک بر مردم ِ ایران بُوَد
بارک الله ، آفرین دارند اگر گامی سوی ِ ویرانی ِ ایران بُوَد
.
با دروغ و با ریای ِ آشکار ، آرند خدا را شاهد اعمال ِ خود
نفت ِ ایران و معادن را تصاحب کرده دانند مال ِ خود
کشوری بیگانه را از پول ِ ما ، دادست درمانگاه مفت
مردم از ایران ، ندارند خرج دکتر تا به گویند حال خود
.
در میان ِ آفریقا یا در جنوب ِ آمریکا ، بر مردمان کرده کمک
در وطن در جای آن چند ماه حقوق ، آن کارگر خورده کتک
کارگر فریاد آرد ، ای خدا چند ماه من ، نَگ ر ِفتم حقوق
والی یه ظالم به گوید ، این صدای ِ دشمن است کردند به بوق
.
هر کجا در کشور است کارخانه ای ، صندوق ندارد اعتبار
کارگر ها را ندادندی مواجب ، بعد از آن چند ماه کار
اعتراض از گشنگی در مردمان ِ بی حقوق بالا گرفت
گزمه یه حاکم ندا داد این صدا ، از دشمنان بالا گرفت
.
خانه وُ پل ، جاده ساخته ، کشور ِ بیگانه را آباد کرد
هفت سال بر بم گذشت از زلزله ، هیچ از مرمت یاد کرد
بر مسلمان جهان ای وای گفت ، جز مردم ایران ِ ما
ما خدا را جانشین هستیم در اینجا ، در بُلند فریاد کرد
..
سوز
http://tafakkorazad.blogspot.com/2010/12/blog-post_31.html

ارسال یک نظر

خوشحال می شوم نظر شما را راجع به این مطلب بدانم