۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

وعده

پادشاهى در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پيرى را ديد که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسيد: آيا سردت نيست؟
نگهبان پير گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت: من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گويم يکى از لباس‌هاى گرم مرا برايت بياورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالى قصر پيدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!

0 نظرات:

ارسال یک نظر

خوشحال می شوم نظر شما را راجع به این مطلب بدانم